part 3

114 33 3
                                    


+حالا بگو باهات چیکار کنم ؟

_م...من.....

+اِ چی شد تو همونی نبودی که داشت با دوستاش درباره من بلبل زبونی میکرد ؟

_م...من یه اشتباه بزرگ کردم لطفا م...منو اخراج ن..نکنید....

+میدونی که زندگی نکبتت برام ارزشی نداره .

+خب پس چطوری میخوای جبرانش کنی ؟

_ن...نمیدونم......

+خب من برات چندتا گزینه دارم....‌

بک داشت اشکاش سرازیر میشد از یه طرف هم ترسیده بود.....

+گزینه اول کاری میکنم که خانوادت تا اخر عمرشون زجر بکشن جوری که هر رو آرزوی مرگ کنن و بعدش یه مرگ پر از درد رو تجریه کنن...
(بعد فرمون های بیشتری رو آزاد کرد که باعت ترس بیشتر بکهیون میشد)

_ن...نه خ...خواهش میکنم به اون ها کاری ن...نداشته باشید م...من هر کاری بگید میکنم فقط به خانوادم رحم کنید...م...من اشتباه کردم من...من اون موقع مست بودم و کنترلم دست خودم نبود....(با هق هق و گریه گفت)

(پوزخندی رو لب های چانیول نمایان شد)

+هه...که همه کار میکنی پس فکر کنم گزینه دوم رو ترجیح بدی......
(بعد یه ورقه رو به سمت بک گرفت و ادامه داد)

+اینو امضا کن اون وقت نه تنها به خونواده ات کاری ندارم بلکه کمکشونم میکنم....

(بک کاغذ رو گرفت)

_م..من.....

+چی شد نمیخوای قبولش کنی مثل اینکه منم بای-

_من امضاش میکنم....

(با قاطعیت گفت و بعد یه خودکار از جیبش در آورد و اون رو امضا کرد)

(بک آرزو میکرد به همه ی این ها کابوس باشه)

چانیول خوشحال بود نقشش گرفته ولی بروز نمیداد و با همون حالت ادامه داد....

+طبق این قرار داد از الان به بعد تو به من تعلق داری یعنی جزو اموال من حساب میشی....

_د...درسته...(بک با ترس و حالت غمگینی جواب داد و سرش رو پایین انداخت )

(چانیول جلو اومد و دست بر زیر چونه ی بک و سرش رو بالا آورد)

(بک برای یه لحظه خشکش زد)

+پس از این به بعد از کاری که من بگم میکنی درست مثل یه برده.....

_ب...بله آقای پارک.....

(بعد ولش کرد)

+الان برو به کارات برس مثل قبلا ولی بعد اتمام شیفت کاریت جلوی در منتظرم بمون.....

(بک که فقط میخواست از اون جا بره سریع بله ای گفت و رفت)

بعد از رفتن بکهیون گوشی چانیول زنگ خورد....

[الو سلام چان خوبی میگم نقشت گرفت ؟]

{سلام آره ، حالا قرار شد کی بیاین ؟}

[فردا از ژاپن میایم]

{باشه کای حواست به خونوادم باشه}

[کی میری سراغ راند دوم نقشت ؟]

{خب اصولا باید تا قبل از رسیدن شما برم}

[امیدوارم که اینم مثل قبلی جواب بده و تو لو نری]

{ممنون بابت امیدواریت ولی تو خودت میدونی ، من چیزی رو که باخت داشته باشه شروع نمیکنم پس حتما جواب میده}

[در هر صورت گفتم خب من دیگه باید برم کلی کار دارم که باید تا قبل اومدن به کره انجام بدم فعلا خداحافظ]

[باشه به زودی میبینمت]

___________

Third person's pov :

کلی سوال ذهنش رو مشغول کرده بود و یه حس ترس عجیب که حواسش رو پرت کرده بود از جمله این سوالات این بود که چرا چانیول بهش اون پیشنهاد رو داد ولی سوال مهم تر این یود که قرار چه اتفاقی براش بیوفته وقتی بهش فکر میکرد آهسته و بی سرو صدا اشکاش سرازیر میشد با خودش میگفت چرا زندگیش باید پر از غم باشه ، چرا وقتی زندگی بهش یه روی خوش نشون میبده بعدش باید یه استرس و ترس یا غم بزرگی باشه این چرا ها خیلی ذهنش رو درگیر کرده بود و اصلا متوجه زمان نبود تا به خودش اومد و شریفت کاریش تموم شده بود چون امروز فرد بود ساعت ۶ عصر کارش تموم میشد....

(جلوی در شرکت منتظر رئیس بود که یه مرسدس جلوش وایساد چانیول روی صندلی عقب نشسته بود شیشه رو داد پایین)

+زود باش سوار شو

(بکهیون بیچاره هم سریع سوار شد بی توجه به کارکنانی که این تایم مرخص میشدن با تعجب نگاهش میکردن )

ماشین شروع به حرکت کرد و بک بدون هیچ سوالی که قراره کجا برن به کف ماشین خیره شده بود چانیول هم هر از گاهی زیر چشمی نگاهش میکرد ترسی چهره ی بک رو فرا گرفته بود و یه جورایی قیافش بامزه شده بود.....

Tell me what I do with you?Where stories live. Discover now