فئودور برد
انها باختند
انها دیگر هیچ قدرتی در این دنیا نداشتندنه اژانس کاراگاهی مسلح
نه مافیای بندر
نه انجمن
فقط ادمهای سادهبه جز دازای که انسان نیست
اما صبر کن، در مرتبه اول چه زمانی او یک انسان بوده است؟او هیچ وقت خودش را یک انسان نمیدانست .
این به این دلیل بود که او همیشه حس میکرد که به این دنیا تعلق ندارد
درست است این دنیا برای او نبود .و حالا او هیچ توانایی نداشت او حتی حسی کمتر از یک انسان داشت
حتی وقتی که اکوتاگاوا هنوز به دنبال او بود
حتی وقتی که اتسوشی او را الگوی خود به خاطر نجات دادن زندگی خود میدانست
حتی وقتی کونیکدا هنوزم با وجود اینکه او اینقدر عذاب دهنده رفتار میکرد به او ایمان داشت
حتی هنگامی که آنگو او را به یاد خاطرات قدیمی ، زمانی که هنوز چیزی احساس میکرد می انداخت
حتی وقتی که چویا او را بخشید و هنوز به او میگفت: "دازای تو یک انسانی "
اما دازای او را باور نمیکرداو انها را درک نمیکرد چه گونه انها میتوانستند یک انسان درون او ببینند در حالی که او فقط یک ...
حتی او هم نتوانست جای خالی را پر کند
" این دنیا دلیلی برای زندگی به انسان میدهد" او به خودش گفت " و من دیگر انسان نیستم..."چگونه نام قدرتش این قدر برازنده اش بود؟
او همیشه فکر میکرد او بود که باید میمرد نه اوداساکو .
اوداساکو به این دنیا تعلق داشت ، او نداشت .
اوداساکو یک انسان بود ، او نبود .
اوداساکو دلیلی برای زندگی داشت ، چگونه او میتوانست چنین چیزی داشته باشد؟
اوداساکو باید زندگی میکرد او باید میمرددر این ارزیابی او حتی نمیتوانست بشمارد که چه تعداد به خودکشی دست زده بود اما برای دلایلی او هیچ وقت موفق نشده بود
تقدیر مقابل او بود ، این دنیا مقابل او بود این دلیلی بود که این دنیا برای او نبود پس چرا هنوز هم او را در اینجا میخواست؟خوشبختی برای او و بد شانسی برای کسی که اورا دوست میداشت دنیا دیگر اورا در اینجا نمیخواست
او بالاخره موفق شد
او بالاخره مرد
او بالاخره از دنیایی که به ان تعلق نداشت بیرون رفت
روحش در اطراف گردید و به بدنش به دیده حقارت نگریستبسیار افسوس، او درکنار بدنش حس افسوس میکرد او برای کسی که قبلا بود افسوس میخورد او حس میکرد و انسانها احساس میکردند آیا او فقط یک انسان بود؟
و حالا این دنیا را ترک کرده بود؟اما حالا دیگر خیلی دیر شده بود
او حالا میدانست جایی که به ان تعلق داشته کجاست چون انجایی که به ان تعلق داشت یک انسان نبود اما حالا او انسان بود
ایا این همه زجر به خاطر جاودانگی بود؟
شاید او در زندگی قبلی اش کاری انجام داده بود که حالا لایق این مجازات بود ... دیگر حتی اهمیتی نمیداداو برای اخرین بار به اطراف نگاهی انداخت
آتسوشی انجا نبود که اورا از اشتباهاتش نجات دهد
اکوتاگاوا انجا نبود که اورا به زندگی کردن مجبور کند
اوداساکو انجا نبود که در مورد زندگی از او سوال کند
اما چویا ... چویا انجا بود
چویا دیر کرده بود
چویا به جسد رو به رویش نگاهی انداختچویا گریه میکرد
دازای پشیمان بود ...اگه دوستش دارید بهش ستاره بدید🙂⚘
AuthorNimChan
YOU ARE READING
There Is No Such A Thing Called "Fate"
Fanfictionفئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!