کاملیای سقوط کرده
این قطعا خیلی سخت بود که ببینی همه چیزت را برای رسیدن به درد و رنج ها قربانی کردی
انگار که همه چیز فقط یک رویا بوده
اما از دست دادن کسانی که دوستشان داشته ای همه ی ان را واقعی خواهد کرد
او میتوانست ببیند او میتوانست حس کند انها دیگر انجا نبودند
حالا هیروتسو فقط میتوانست کنار مزار موری بنشیند و سیگار بکشد
خوشبختانه سیگار هنوز در این دنیا وجود داشتبعد مقداری گل روی مزار دازای و بطری شرابی روی مزار چویا و مقداری چایی برای مزار اتسوشی گذاشت
حالا این تنها کاری بود که میتوانست برای انها انجام دهد...هیگوچی ایچیو
هیگوچی بیشتر از همیشه کار میکرد شاید اینگونه میتوانست کمی از درد و رنجش را کم کند
او فقط به خودش دروغ میگفت و این را میدانست ولی چه کاری از دستش ساخته بود؟
تاسف چیزی را حل نمیکرد او فقط میتوانست به خودش دروغ بگوید شاید اینگونه میتوانست با وضع فعلی کنار بیاید
اما نمیتوانست تصویر مربی اش را از ذهنش بیرون کند او هنوز نمیتوانست حالش را وقتی به او خبر دادند او مرده فراموش کند او ضعیف بود او فقط میتوانست این سرنوشت ظالم را قبول کند و زندگی کند این دلیلی بود که این نتیجه رسید
" من فقط همه چیز را قبول میکنم به خاطر اینکه میدانم که هیچ وقت نمیتوانستم اینده ای با تو داشته باشم با تو که مدت زیادی است که از این دنیا رفته ای..."
YOU ARE READING
There Is No Such A Thing Called "Fate"
Fanfictionفئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!