دنیایی بدون توانایی ها ...
باید برای او خوب میبودبرای او که نمیتوانست توانایی اش را کنترل کند
برای او که به خاطر زنده ماندن باید به کسی تکیه میکرد برای او که حالا هم الوده شده بود
او حتی به ان روسی دیوانه ای که دنیا را از توانایی ها پاک کرد فکر میکرد
درست است
توانایی او ، فساد
این حسی که مدت زیادی نیست درون قلبش حس میکرد چیست؟باید حس خوبی میبود ... اما ...نه ... نبود ... چرا اینگونه بود؟
چون این حس به او یاداوری میکرد که در گذشته چه هیولای وحشتناک و گناه کاری بوده
این فقط باعث میشد که مقدار استفاده از فسادی که زیرپا گذاشته را یک بار دیگر به یاد بیاورداین حس فقط به او میفهماند که هرکاری هم در اینده انجام دهد باز هم الوده بودن او را به او یاداوری خواهد کرد
این حس فقط باعث میشد که او فردی که ان روز از دست داده را به یاد بیاورد
شب ها پر میشدند ... انها پر از کابوس میشدند اما ...
ایا این چیز جدیدی برای بود؟
چه چیزی برای او جدید بود؟او نتوانسته بود کسی را پیدا کند که به او بگوید: "چویا... این فقط یک کابوس بود"
هیچ وقت...او به یک فروشنده معمولی تبدیل شد او خانه جدیدی داشت که هیچ وقت نمیتوانست ان را "خانه" صدا بزند
اسم جدیدی که هیچ وقت از ان استفاده نمیکرد و دوستان جدیدی که حتی به درستی انها را نمی شناخت
او فقط میخواست همه چیز را فراموش کند و از نو شروع کندآیا خواسته زیادی بود؟
قطعا بود!چگونه او میخواست فراموش کند درحالیکه روح او همیشه این الودگی را به او یاداور میشد؟
گاهی، او با هیروتسو سان ، تاچیهارا ، کاجی و... دیدار میکرد انها او را ستایش میکردند و به او میگفتند: حالا تو یه زندگی پر از موفقیت داری چویا سان ما از تو توقع کمی نداریم!
آنها فقط دروغ بودند انها همه دروغ میگفتند
چون او میدانست ... میدانست همه چیز بدتر میشود
او میدانست که هیچ وقت فرد عادی نمیشود
عادی بودن اصلا چه معنایی داشت؟او میدانست این غم و اندوه هرگز او را رها نمیکند او میدانست که گذشته اش برای همیشه او را ازار خواهد داد
او میدانست چیزی را ، که یک بار از دست داده دیگر بدست نخواهد اوردحالا او قدم میزد قدم میزد و قدم میزد بدون اینکه بداند پاهایش او را به کجا هدایت میکنند
او متوقف شد و به اطراف نگاهی انداخت
انسانهای زیادی بودند همه ی انها زندگی ، رویا و دلایلی برای زندگی داشتند
در مورد او چی؟ او چه داشت؟
او در این دنیا چه میکرد؟سوال هایی زیاد بدون هیچ جوابی
این هم دروغ بود چون او جواب را بهتر از همه میدانست
حالا او هنوز ایستاده و فکر میکرد
او چه می دید؟
هیچ چیز
او چه چیزی لمس میکرد؟
هیچ چیز
او چه می شنید؟
هیچ چیز
او چه بود؟
هیچ چیز
در بخش عمیق قلبش جواب تمامی این سوالات " هیچ چیز" بود
ناگهان تصویری از شخصی خاصی از جلوی چشمش گذشتاو چند قدم فراتر برداشت
تا زمانی که مقابل رودخانه قرار گرفت
رودخانه ای که در مقابلش جسد شخصی خاص را پیدا کرده بود
جسد دازای اوسامو...نگاه کرد
به یاد اورد
و پشیمان شدناگهان به حقیقت رسید
مردن انقدر سخت نبود وقتی او همین حالا هم از درون مرده بود...امیدوارم دوستش داشته باشید⚘
AuthorNimChan
YOU ARE READING
There Is No Such A Thing Called "Fate"
Fanfictionفئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!