بخش دهم _ مباحثه در نابودی

128 20 14
                                    

آیا دنیای بدون توانایی اینقدر بد بود؟

این برای بعضی مانند چویا ، کیو یا کیوکا بد نبود توانایی برای انها فقط غم و اندوه و ناراحتی برای انها به دنبال داشت 

اما به هرحال ... صبر کن... 

اگر انها یاد میگرفتند چگونه از ان استفاده کنند شاید اگر ان را قبول میکردند و به بار روی دوششان فکر نمیکردند ، شاید زندگی کردن با ان اسانتر میشد 
چه کسی میداند؟ 

در طرف دیگر برای آتسوشی ، اکوتاگاوا و گین  توانایی انها به انها امید و به انها دلیلی برای زندگی میداد ...

اما شاید این چیزی بود که انها فکر میکردند شاید توانایی انها باعث میشد جایگاه خود را در این دنیا پیدا کنند شاید اگر بیشتر میگشتند میتوانستند ان را بدون حساب باز کردن روی توانایی خود بدست بیاورند 

جواب این سوال برای کسانی که در این دو گروه بودند  به اسانی اب خوردن ، اما برای یک فرد عادی سخت خواهد بود 

کسی که فقط همه چیز را از درون می دید

کسی که بهترین تلاش خود را برای چیزهای قابل مشاهده میگذاشت و ان شخص ساکاگوچی انگو بود

او در باریی که قبلا با دو دوست خود وقت میگذراند نشسته بود
جز اینکه حالا تنها بود

او میدانست که دولت کسی را برای جاسوسی او فرستاده و ان فرد حالا در عمیق ترین قسمت بار نشسته بود چون انها میدانستند فئودور یک متحد قوی پیدا کرده 

انگو طوری رفتار کرد که انگار به او توجه ندارد اجازه داد که افکارش به پرواز درایند
به هرحال او مدت زیادی وقت برای فکر کردن داشت تا زمانی که شخصی منتظرش است برسد

اما هرچه قدر که فکر میکرد نمیتوانست توافقی بین نظرش به عنوان ساکاگوچی انگو و ساکاگوچی انگو کارمند دولت پیدا کند

ناگهان کسی افکارش را بهم زد و کنارش نشست

"کسی که از من برای انچه دوباره انجام دادم متنفره کی بود؟"

دازای با تن صدای بی علاقه ای جواب داد بعد با صدای همیشگی گفت: " دولتی ها خیلی سریع هستند"

" من فعلا تنها کسی هستم که در مورد تو میدونم ... اما مهم تر از اون..."

انگو با تن صدای نوستالوژی که مناسب فضای بار بود و برای دازای مناسب بود افزود: اگر "او" اینجا بود اجازه میداد؟ 

" کی میدونه؟" دازای با همان تن صدای نوستالوژی جواب داد

انگو ایستاد و خم شد و درون گوش دازای زمزمه کرد:

"به عنوان ساگوچی انگو من با تو هستم ولی به عنوان یک کارمند دولت نمیتونم اجازه این کار رو بدم"

او تفنگی که داشت را روی سینه دازای فشار داد همان طور که دازای چاقویش را روی گلوی او گذاشت 
بی درنگ انگو برگشت و به فردی که پشتش بود شلیک کرد درحالیکه دازای چاقو را توی گلوی بارمن فرو کرد

انها نمیتوانستند انجا را با گذاشتن ردی از خودشان ترک کنند دازای اولین کسی بود که صحبت کرد: " پس من روت حساب میکنم" 
او بلند شد و تا از بار بیرون برود

انگو به جایی که دازای چاقو را انداخته بود نگاهی انداخت:  "حالا به یه سناریو خوب برای توضیح این نیاز دارم"
بعد  به دازای که درحال خارج شدن بود نگاهی انداخت

انگو نتوانست یک فکر را از ذهنش بیرون کند

" یک خائن بی نقص" او با خودش فکر کرد...

AuthorNimChan💜

There Is No Such A Thing Called "Fate"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora