دازای روی زمین دراز کشیده بود و چویا بالای سرش بود با بارانی که از هرطرف انها را تسلیم میکرد
چویا به دازای مشت کوبید و کوبید و کوبید او صورتش را بهم ریخته بود اما بعد از هر ضربه حس میکرد ضعیف و ضعیفتر میشود
او میدانست توانایی اش دارد بدنش را ترک میکند دیگر نیازی به مشت زدن نبود او سرش را روی سینه دازای گذاشت و با لکنت زمزمه کرد:
چرا؟
" تو قراره بمیری بانداژ حروم کن لعنتی! "
چویا میان هق هق گفت" و تو گریه خواهی کرد" دازای به ارامی جواب داد درحالیکه دستش را روی سر چویا گذاشت تا او را بغل بگیرد
" پس چرا... چرا...چرا؟ "
چویا او را به طرفی هل داد و به صورتش خیره شد
" من همین حالا هم گریه میکنم "او حالا اشفته گریه میکرد
دازای زمزمه کرد: "به خاطر تو "او دستش را بالا اورد و گونه چویا را نوازش کرد:
"همه ی اینا به خاطر تو بود چویا..."
" چه طور؟" چویا دوباره به او تکیه داد
" چرا انها میتونه به خاطر من باشه ؟
وقتی من خودکشی کردم به خاطر اینکه... نتونستم بدون تو زندگی کنم! "دازای با چشمهای باز شده از تعجب به او خیره شد
" تو حداقل میتونستی خودکشی دونفره...."قبل از اینکه حتی بتواند چیزی را که میخواست بگوید کامل کند چویا او را هل داد
" جوک گفتن رو تموم کن و جدی باش! "
دازای او را هل داد و متوقف کرد تا زمانی که صورتهایشان فقط چند اینچ فاصله داشتند: " اگه من این دفعه نمیرم چی؟! "
" اما کتاب نشون میده ..."
حرف چویا این بارهم قطع شد و اینبار دازای داد کشید:
" من اهمیتی به چیزی که کتاب نشون میده نمیدم من نمیمیرم! قول میدم! "او چویا را به اغوشش کشید و محکم بغل کرد
" من بهت قول میدم چویا... این دفعه نمی میرم... سرنوشت ما عوض خواهد شد "" چرا؟" چویا با شوک و لکنت پرسید این اولین باری بود که فریاد کشیدن دازای را میدید اما .. باید میپرسید...
باید میدانست" تو خیلی دوست داشتی بمیری پس چرا الان اینکارا رو انجام میدی؟ "
" چون حس پشیمونی دارم" دازای مردانه و صادق جواب داد
" وقتی اشکهاتو دیدم... پشیمون شدم "اژانس کاراگاهی و مافیای بندر هنوز کنار هم بودند تا برای اتفاقات پیش امده برنامه بریزند که ناگهان چیز عجیبی حس کردند...
چیز عجیبی در بدنشان اتفاق می افتاد
اولین چیزی که اتسوشی و اکوتاگاوا به ان فکر کردند
" دازای سان! "همه ی انها نمیتوانستند باور کنند چه چیزی اتفاق افتاده
دو ساعت قبل ناتسومه با انها بود وحالا؟"چه طور؟ " هیچ کس نمیتوانست توضیحی دهد حتی رانپو
البته ...در حقیقت رانپو میتوانست توضیح دهد اما هنوز نتوانسته بود با واقعیت کنار بیاید
مواجه شدن با واقعیت پر از ترس بود و همه میدانستند با چه چیزی روبه رو هستندکونیکیدا فقط میتوانست سرش را بگیرد و تکرار کند: " من شکست خوردم...من شکست خوردم...من شکست خوردم..."
جهنم در انتظار انها بوداتسوشی و اکوتاگاوا به سرعت خارج شدند انها میخواستند مربی خود را نجات دهند اما وقتی به رودخانه رسیدند چویا انجا بود باران به روی همه ی انها میبارید
او حتی به سمت انها برنگشت تا به انها نگاه کند
" من نتونستم متوقفش کنم... اون رفت"
اتسوشی و اکوتاگاوا با این توضیح با ترس و نگرانی به او خیره شدند
اما چویا با لحن ارامی ادامه داد: "... با یه قول برای برگشتن"
قبل از ترک کردن دازای کسی را که به او کمک کرد ملاقات کرد
" تموم شد" انگو گفت
" درسته تموم شد" دازای زمزمه کرد" همه چیز به جای خودش برگشته"
انگو یک بلیط هواپیما به او داد
" امیدوارم پشیمون نشی..."دازای بلیط را گرفت " پشیمون نمیشم ، مرسی که کمکم کردی و به دولت خبر ندادی که من هم دست فئودور بودم "
انگو او را به طرف ماشین هدایت کرد و درحالیکه به پشت سرش نگاه نکرد ایستاد
" این روش من برای معذرت خواهی برای اونچه در گذشته اتفاق افتاده بوده ، خداحافظ دوست من "
درست زمانی که میخواست تلفنش را خاموش کند دازای یک پیامی دریافت کرد که از طرف فئودور بود
پیام میگفت: " تو نباید اینجا را ترک کنی... ما حتی حالا هم..."فئودور یک جمله دیگر هم در کتاب نوشته بود که آن این بود:
" ناتسومه سوساکی هیچ خاطره ای از انچه که در این دو ساعت اتفاق افتاده ندارد"ایا این مدرکی بر اینکه سرنوشت تغییر کرده نبود؟
AuthorNimChan☘
ESTÁS LEYENDO
There Is No Such A Thing Called "Fate"
Fanficفئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!