شاعر تنها
همه چیز گذشت ...
همه چی تغییر کرد...
حالا او فقط یک معلم ریاضی بود حالا او کسی را نداشت تا بر سرش داد بزند
او سعی میکرد تا کنار بیاید او خیلی تلاش کرد
گاهی کونیکیدا گل میخرید و به مزار فوکوزاوا میرفت
او میگفت همه چیز خوب است و بعد به دروغ خود میخندید
در راه برگشت نگاهی به قبر دازای انداخت ... و بعد اتسوشی
او دلتنگ ان روزها بود ...اما...هیچ چیز مثل قبل نمیشداستنباط نهایی
کنار امدن با این موضوع برای او درمقایسه با دیگران راحتتر بود به هرحال او هیچ توانایی نداشت ...
او هنوز کاراگاه بود اما حالا هیچ کس را برای کمک کردن نداشت ... هیچ کس را نداشت تا برایش شیرینی بخرد ... او فوکوزاوا ، کسی که به او دلیلی برای زندگی داد را نداشت...
پس چرا هنوز زندگی میکرد؟
او حتی نمیتوانست خودش را قانع کند تا به قبر همکارانش سر بزند
چون هنگامی که از او کمک میخواستند او نتوانست کاری انجام دهد
رانپو هیچ کاری نکرد...
YOU ARE READING
There Is No Such A Thing Called "Fate"
Fanfictionفئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!