بعد از اینکه به تهیونگ زنگ زدم و اتفاقی که افتاده بود، مامانم منو به خونش برد.
تو اتاق مامانم تنها نشستم و هر بار گریه میکردم که اگه یئوجون منو نخواد دیگه نمیتونم ببینمش یا هر چی زودتر طلاق بگیریم تا بتونیم حضانت رو شروع کنیم. نزدیک صد بار به پدر و مادر تهیونگ زنگ زدم اما هیچ کس جواب نداد هیچ کس به احساسات من در حال حاضر اهمیتی نمیداد.
طاقت نداشتم اینجا بشینم و کاری انجام ندم، می خواستم دخترم برگرده. بلند شدم کتمو پوشیدم و کیف و گوشیمو برداشتم و از خونه مامانم بیرون اومدم.
"هه جین کجا میری؟" مامانم با دیدن من که با عجله از خونه بیرون میرم فریاد زد. جواب ندادم، اونقدر روی بارگردوندن یئوجون تمرکز کرده بودم که به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردم.رسیدم جلوی خونه پدر و مادر تهیونگ و چند بار زنگ زدم تا خدمتکار درو برام باز کرد. با حالتی ناراحت به من نگاه کرد.
"دخترم کجاست؟"
با ناراحتی گفت: "من دستور دارم که نذارم اونو ببینی" و با تأسف به من نگاه کرد و بعد درو فشار داد تا درو ببنده. جلوی بسته شدن درو گرفتم و خدمتکارو در حالی که وارد خونه شدم هل دادم و تا جایی که می تونستم سریع دوییدم تا نتونه جلوی منو بگیره.
به اتاق قبلی تهیونگ رسیدم که به خوبی می شناختمش. نمیدونستم اون تو چه اتاقیه، برای همین فقط وارد اتاق کناری تهیونگ شدم.
"اوما، تو اومدی؟" یئوجون گفت و به سمت من دویید و من زانو زدم و بغلش کردم. یئوجون شروع به گریه کرد و منم گریه کردم.
"چرا گریه میکنی عزیزم؟" وقتی دیدم بدن کوچیکش به خاطر گریه جلوی من می لرزه، گفتم.
"بابابزرگ گفت تو نمیای، گفت دیگه نمیخوای منو ببینی"
"نه یئوجون..آه چرا نمی خوام شاهزاده خانممو ببینم؟ می بینی که اومدم تو رو با خودم به خونه ببرم." سرشو تکون داد و با دستای ریزش اشک های روی صورتشو پاک کرد.
"کیم هه جین، اینجا چی کار می کنی؟" صدای تهیونگو شنیدم و بلند شدم و به سمتش برگشتم و یئو جونو پشت سرم قایم کردم.
"لی...لی هه جین و همونطور که میبینی من اومدم یئوجونو با خودم ببرم."
"با من بیا می خوام باهات صحبت کنم" بعد کنار یئو جون زانو زدو بغلش کرد. "مامان و بابا حرفای بزرگونه دارن، دختر خوبی باش و تو اتاقت بمون، اگه بخوای هم میتونی با عروسکت بازی کنی." یئو جون به من نگاه کرد و منم برای تایید سر تکون دادم. در حالی که تهیونگ صورتشو به یئو جون نزدیک تر کرد و، گفت: بابارو بوس کن.
به اتاقش رفتیم و درو بست.
"پس واقعاً در مورد طلاق جدی هستی، لی هه جین؟""حدس می زنم تو در موردش جدی ای. یئوجونو به خونه پدر مادر خودت بیاری، حتی افکار پوچت در مورد اینکه من بهش اهمیت نمیدم و نمی خوام اونو ببینم فریبش دادی...طلاق."
" تصمیمت عوض نمیشه؟"
"نه. در واقع، بعد از گرفتن یئو جون، تو به من نشون دادی که من تصمیم اشتباهی نگرفتم، من واقعاً نمی خوام با کسی که به اندازه تو بچس زندگی کنم. من دارم یئوجونو می برم، تو می تونی هر زمان که خواستی اونو ببینی. و اگه بخوای دوباره اون کارو تکرار کنی من تورو میکشم.» حرکت کردم تا از اتاق بیرون برم که بازومو گرفت و به دیوار هل داد. کمرم مثل جهنم درد گرفت که از درد چشمامو بستم. وقتی اونارو باز کردم، عصبانی، آماده فریاد زدن سرش، صورتشو نزدیک به صورتم دیدم. یدفعه لبهاش با لبهام برخورد کرد و تند شروع به بوسیدنم کرد. یک لحظه شوکه شدم، وسط دعوا منتظر همچین اتفاقی نبودم.
وقتی بالاخره از خلسه بوسش بیرون اومدم از خودم دورش کردم.
"من از تو متنفرم، کیم تهیونگ، انقدر ازت متنفرم که دیگه نمی خوام تورو ببینم. همین حالا از زندگی من برو." چشمام شروع به باریدن کرد و تمام تلاشمو کردم که اشک هامو نریزم اما مثل همیشه موفق نشدم و به شدت گریه کردم. "من از این متنفرم که شب ها تا دیروقت بیرون می مونی و بعد خیلی زود میری، من به سختی تورو می بینم. منو فراموش کن، یئو جون، دخترت حتی ی ساعت طولانی ای رو با تو نگذرونده. چطور می خوای ازش مراقبت کنی. از اون، چطور می تونی از ما مراقبت کنی؟" در حالی که منو محکم بغل کرده بود، مثل دیوونه ها شروع به گریه کردم و بعد وقتی بغلش بودم و گرمایی که از دست داده بودمو احساس می کردم، در باز شد.
"شنیدی تهیونگ، اون ازت متنفره، فقط طلاقش بده." برگشتم و آقای کیمو دیدم که کنار در واستاده بود. تهیونگ یهو از من فاصله گرفت. قیافش کاملا عوض شد.
"حالت چطور بود لی هه جین شی؟" پدر تهیونگ با ی پوزخند اینو گفت.
"خوب، اذیتت می کنه؟" لب هامو گاز گرفتم و اشک هامو پاک کردم و سعی کردم تا حد امکان قوی به نظر برسم."بله خیلی زیاد." (الا کامل قوی ب نظر رسیدی😐) دوباره پوزخند زد. "به هر حال وکیل ما طبقه پایینه، میتونی قبل از رفتن، با تهیونگ ببینیش."
چی؟ به تهیونگ نگاه کردم که مثل من شوکه شده بود. بلاخره من موفق شدم جوابشو بدم "بله، البته، می تونم ببینمش، من بیشتر از همه به ایشون نیاز دارم." تهیونگ نگاهشو از پدرش به من تغییر داد. اون آماده به نظر نمی رسید، اما من اهمیتی نمیدم. من آماده بودم و همین کافی بود.
رفتیم پایین و متوجه شدم که تهیونگ چطور قدم هاشو کند میکنه انگار نمی خواد طلاق بگیره. می دونستم می خواد، می دونستم که منتظر این روزه تا از شر من خلاص شه.
"پس آقا و خانم کیم، شما یک بچه دارید، پس باید قبل از طلاق وقت بذارید و فکر کنید، ممکنه بعد از گذروندن مدتی نظر خودتونو تغییر بدید." وکیل اینو گفت.
"من نظرمو تغییر نمیدم، نمیتونیم تو کارها عجله کنیم." گفتم.
"باشه هر طور که دوست داری. کی می خواد حضانت بچه رو قبول کنه؟" وکیل پرسید.
هر دو در حالی که به هم زل زدیم گفتیم: من.
تهیونگ گفت: "اون دختر منه، من بهتر ازش مراقبت میکنم." و من مسخرش کردم.
"نمی دونستم مردا میتونن خودشون بچه دار شن. دختر منم هست، و به علاوه تو حتی نمی تونی مراقب خودت باشی چطور می تونی از ی بچه 4 ساله مراقبت کنی؟"
"پدر و مادرم کمک می کنن"
"هه... جدی می گی؟، من نمی ذارم اون پیرمرد بداخلاق و اون زن دیوونه مراقب دخترم باشن. اونا از دخترم متنفرن. میفهمی؟"
"در مورد پدر و مادرم اینطوری صحبت نکن و نه، اونا از تو متنفرن، اونا از دختر ما متنفر نیستن."
"چرا اونا ازش متنفرن، اون زمانو یادت بیار که مادرت به یئوجون گفت که اونو تو سطل آشغال میذاره. خدارو شکر قبل از اینکه واقعا این کارو انجام بده من رسیدم. و آخرین باری که پدرت به یئوجون سیلی زد فقت به خاطر اینکه تصادفی خودکار پدرت رو انداخت." تهیونگ یکم سرشو تکون داد قبل از اینکه بفهمه من ادعای حضانتشو نابود کردم. بعد از فکراش بیرون اومد.
"میشه ی هفته پیش تو باشه و ی هفته پیش من؟" پرسید و من سر تکون دادم، این بهترین راه حلیه که میتونیم انجام بدیم. اون هنوزم پدرشه.
"خیلی خوب پس فقت باید این ورقه هارو امضا کنید و بعد ریما طلاق گرفتید." وکیل گفت و من اول ورقه هارو گرفتم، خیلی سریع اونهارو خوندم و امضا کردم. تهیونگ زمان بیشتریو صرف نگاه کردن به کاغذها کرد، هر پاراگرافو به آرومی خوند و برای امضای اونها وقت گذاشت.
در حالی که خاطرات دوران باهم بودنمون یادم اومد وایستادم.*فلش بک*
در حالی که شکممو می مالیدم، پرسیدم: "اسم بچه رو چی بزاریم؟"
من و تهیونگ همین الان از دکتر بیرون اومدیم و از سلامت نوزاد مطمئن شدیم.
دست های بزرگش بالای دستام بود و گرمارو به تمام بدنم می فرستاد. "تکوان، اگه پسر بود و یئوجون، اگه دختر بود چطوره؟" با هیجان گفت و لبخندی روی لبش نشست.یئوجون اسم مادربزرگ فوت شده تهیونگه که منو خیلی تحت تاثیر قرار داد چون اون هنوزم مادر بزرگشو اونقدر دوست داره که اسم دخترشو روش میذاره.
در حالی که شیر توت فرنگی خودمو گرفتم و ازش خوردم، نظر دادم: "من این اسمارو دوست دارم". تهیونگ گونه هامو نیشگون گرفت و محکم بغلم کرد.
"تو اونقدر بامزه ای که نمی تونم بگم قراره به زودی مادر شی" اون همینطور منو تو بغلش داشت و منم با بوسیدن جوابشو میدادم. تهیونگ بهترین شوهریه که من میتونم آرزوشو داشته باشم.*پایان فلاش بک*
YOU ARE READING
mr arrogant (book3)
Romance"اون دختر منه" با یک پوزخند سادیستی بهم نگاه کرد. "مال منم همینطور" بعد اونو بغل کرد و به سمت ماشین رفت و اجازه داد صورتم از اشک خیس بشه. ..این ادامه کتاب 1 و 2 mr arrogant .