part:1

674 37 14
                                    

گوشه ی اتاق نشیمن منتظر بودم، دخترم تو بغلم بود، چشماش باز نمی موند در حالی که برای مدتی خوابش می برد و و دوباره وحشت زده، چشماشو باز می کرد. لباس صورتی ای که پوشیده بود شبیه یک پرنسس کرده بودتش. یئو جون چشماش رو به شکلی خیلی کیوت مالید و در حالی که برای میلیونمین بار با اون چشای نازش بهم خیره شد.

"بابا نمیاد؟" در حال مبارزه با خواب از رسیدن اون پرسید. امروز تولدشه و من تعجب نمی کنم که پدرش فراموشش کرده. این اولین بار نیست که تو اتفاقای مهم خوانوادگی دیر میرسه.

"فکر نمیکنم شیرینم. می خوای شروع کنیم؟ فقت من و تو؟" گفتم و قلقلکش دادم و سعی کردم حواسشو پرت کنم که باباش به تولدش نمیاد.

یئو جون نمی خواست دوستاش رو دعوت کنه، می خواست تولدش رو فقت با پدر و مادرش بگذرونه، اما به نظر می رسه که من تنها کسی باشم که باهاش جشن میگیره.

یئو جون بعد از تولد خسته کننده ای که داشت خوابید. من تمام تلاشم رو کردم که تا جایی که می تونم خاطره انگیزش کنم، حتی باهاش دعوای کیک داشتم، اما نگاهش قبل از خواب همه چیز رو به من می گفت: اون به پدرش نیاز داشت تا این روز رو کامل و خاطره انگیز کنه، اما این پدر دیگه بهش اهمیت نمیده.

بعد از تمیز کردن کل آشفتگی که با کیک انجام دادیم، سوجو رو به میز اتاق نشیمن آوردم. یک شات سوجو برداشتم و قورت دادم. نیاز داشتم مست بشم می خواستم زمانه رو به رو شدن با تهیونگ قوی باشم و تنها راه این کار مست کردنه.
چراغ ها خاموش بودن، پس قطعا فکر میکرد که ما خوابیم.
وارد خونه شد و اومد توی اتاق نشیمن که من نشستم بودم. چراغ ها رو روشن کرد و کت و کیفش رو انداخت روی مبل.

"سلام، آقای کیم فاکینگ تهیونگ... خوش گذشت؟" گفتم به محض اینکه چشماش به چشمای من قفل شد، عصبانیت من که به خاطر سوجو ناپدید شده بود، دوباره قوی تر شد.

"هه...هی عزیزم... مشروب خوردی؟" راه افتاد و کنارم نشست و به بطری های سوجو که روی میز بود نگاه کرد: "وقتی با یئوجون تنهایی نباید تو خونه مشروب بخوری؟"

در حالی که خیره نگاش میکردم خندیدم الا داشت سعی میکرد به من بگه ک چطور یک مادر پدر نمونه باشم؟
"کیم. ته. هیونگ. همین حالا تولد یئوجونو فراموش کردی به جای اینکه بیایی و جشن بگیری. از بازی کردن "نقش پدر خوب" با دخترت دست بردار."

"هه جینا..."

"فقت...فقت بس کن، دیگه برام مهم نیست، نمیخوام هر شب تا ساعت 2 یا 3 صبح منتظرت باشم، تهیونگ من احمق نیستم، میدونم هر شب کجا میری، میدونم که کار فقط یک بهونه ست. تهیونگ، این آخرشه، من نمی تونم خیانت را قبول کنم و کاری در این مورد انجام ندم، نمی تونم قبول کنم که دخترم احساس کنه اولویت اول پدرش نیست. من... تهیونگ من می خواهم طلاق بگیرم."
گفتم در حالی که اشک از چشمام می ریخت و دیدمو تار کرده بود. تهیونگ دستمو گرفت و چونمو بین انگشتاش گرفت و صورتمو بالا برد تا نگاش کنم.

mr arrogant (book3)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora