part:3

248 27 8
                                    

وقتی از افکارم بیرون اومدم جلوی اتاق یئوجون بودم. وارد اتاق شدم  که موجود کوچیکیرو دیدم که روی تختش دراز کشیده بود و چشماش بسته بود. بدنشو به شکل توپ در آورده و دهنش باز بود.
"یئوجونا، بیا بریم خونه" صداش کردم تا بیدار شه و بلافاصله چشماشو باز کرد. از روی تخت پرید تو بغلم و با داد گفت: "باشه مامان بیا بریم..."  به کیوتیه بیش از حدش خندم گرفت.
یئو جون بغل کردم و سعی کردم قبل از دیدن تهیونگ یا پدر و مادرش از خونه بدم بیرون که موفق هم شدم.
یئوجونو رو صندلی کودکش گذاشتم و کمربند ایمنیشو بستم و رفتم رو صندلی راننده نشستم.
قبل از اینکه فرست روندن و دور شدن از این خونه رو داشته باشم، دستی به پنجره بغل دست من زده شد و باعث تعجبم شد. وقتی پنجره رو باز کردم پدر تهیونگو دیدم.

در حالی که کپی های طلاق رو بهم میداد گفت: «تو اینارو فراموش کردی».
"ممنون که برام آوردی" سر تکون داد و بعد ماشینو روشن کردم و ازش دور شدم.
"اوما با پدربزرگ و مادربزرگ دعوا می کنی؟ " یئوجون پرسید و بهم یاد آوری کرد که رو صندلی عقب نشسته.
"نه عزیزم چرا اینو میگی؟"
"چون مادربزرگ صبح با دوستش صحبت می کرد و می گفت که تو احمقی و ی کلمه دیگه هم گفت که یادم نمیاد، فکر کنم بچ بود" واقعا برام جای تاسف بود که چطور این زن جلوی ی بچه چهار ساله این حرفارو میزنه.
"و پدربزرگ گفت که بالاخره از شر تو خلاص میشن، و تو هم غیر رسمی باهاش حرف میزنی" من از اینکه انقد به جزئیات توجه میکنه شگفت زده شدم، اما از طرفی هم میترسیدم این جزئیات ذهن کوچیک و معصوم اونو خراب کنه.
"نه عزیزم، فقط یک مشکل کوچیک بین ماست که زود حل میشه، زیاد بهش فکر نکن" وقتی از آینه دیدم که درحال بازی کردن با دستای کوچیکشه لبخندی روی صورتم نقش بست.
در حالی که بیشتر با دستاش بازی میکرد پرسید: "می تونم ی چیز دیگه ازت بپرسم؟ ولی از دستم عصبانی نشو."
"بپرس عزیزم از دستت عصبانی نمیشم"
"تو و آپا دعوا می کنین؟" پرسید و بعد صورتشو با دستای ریزش پوشوند.
برای اطمینان دادن بهش گفتم: "اوما و آپا خیلی دوستت دارن یئوجونا، پس نگران نباش این ی سوء تفاهم کوچیک که با منو آپا باهم حل میکنیم."
رسیدیم خونه مامانم و یئوجون دویید دنبال مادرم و پرید بغلش.
کپی طلاقو روی میز گذاشتم و روی کاناپه نشستم و سعی کردم یکم آروم باشم.
با صدای بلند گفتم: "من باید کار پیدا کنم" داشتم به این فکر میکردم که 5 سال پیش به خاطر تهیونگ و مخصوصا بعد از به دنیا اومدن یئو جون دیگه کار نکردم.
مادرم در حالی که کپی ها رو توی دستاش گرفته بود که با خط پررنگ «دادگاه خانواده سئول» روش نوشته شده بود، گفت: می تونی توضیح بدی اینا چیه؟
گفتم: "اوما بلاخره آزاد شدم" و بعد این موضوع می
ثل ی مشت به صورتم خورد. من و تهیونگ طلاق گرفتیم...
چشمام شروع به اشک ریختن و دستام شروع به لرزش کرد. مامانم منو بغل کرد و با دستش دایره های آرامش بخشی بستم کشید. اشک هام قط نشد و در عوض بیشتر اشک ریختم و این باعث شد دوباره تصمیممو زیر سوال ببرم .
"من...دوستش دارم مامان...نمیدونم چرا...اما اون عوض شد اون مردی نیست که عاشقش شدم...مغرور شد...بهم خیانت کرد...از دخترمون اونطور که باید مراقبت نکرد... اما من هنوز دوسش دارم مامان... فقط نمیدونم الا باید چی کار کنم..." بین هق هق هام گفتم و مامانم سعی داشت منو آروم کنه
"اوما من دستشویی دارم" یئوجون از اتاقم بیرون اومد و من سری اشکامو پاک کردم.
وقتی می‌رفتم یئوجونو به دست شویی ببرم مامانم داوطلبانه گفت: "من این کارو می‌کنم، بیا پیش هال مونی، موش کوچولو."

دلم براش تنگ شده!

وقتی به راحتی روی تخت جابجا می شدم و سعی میکردم منبع این گرما رو پیدا کنم، احساس کردم که دست هایی دور کمرم حلقه شدن. همون طور که چشمام رو به آرومی باز کردم دیدم که تهیونگ کنارم خوابیده و مثل همیشه بدنشو طوری جمع کرده بود که انگار ی بچه گم شده بود. به کیوتیش لبخند زدم و بعد موهاشو بهم ریختم که باعث شد بیدار شه.
در حالی که منو محکم تر بغل کرد و سرش رو سینم بود با صدای صبگاهیش گفت : صبح بخیر...
بعد سرشو برداشت و تو چن سانتی متری صورت من رو بالشت گذاشت لبخند زد و بعد گونمو بوس کرد.
بهش گفتم: "خواب بد دیدم." اخماش توهم رفت و دوباره منو بغل کرد.
"چی دیدی؟" درحالی که صورتشو تو گودی گردنم فرو کرده بود پرسید.
"خواب دیدم که طلاق گرفتیم و تو از من متنفر شدی." در حالی که دوباره گریه میکردم گفتم.
تهیونگ گفت: اوما گریه نکن
اخم کردم و ازش جدا شدم. "اوما بیدار شو" صدای کلفت و مردونه تهیونگ به صدای ظریف یئوجون تبدیل شد  و این به من ثابت کرد که تازه از کابوس واقعی بیدار شدم.
یئوجونو دیدم که منو بغل کرده و سعی میکنه اشکامو پاک کنه. بلند شدم و بغلش کردم.
"من فقط ی خواب دیدم عزیزم نگران نباش." سرشو تکون داد و دستای کوچیکشو دور گردنم حلقه کرد.
"بیا بریم حموم"
بعد از حموم، شروع به درست کردن صبحونه برای اوما یئوجون و خودم کردم. مامان از اون طرف خونه گفت: " هه جینا، یکی میخواد ببینتت" و بعد دویدم ببینم کیه.

___________________

های گایز🖐🏻
به خاطر دیر آپ کردن این پارت متاسفم این هفته برا من هفته شلوغی بود🙂

mr arrogant (book3)Where stories live. Discover now