کنار در ورودی مادرم و دیدم که با اخم جلوی در واستاده و داره با کسی صحبت میکنه. کسی که نتونستم ببینمش چون پشت در بود.
"هه جینا؟"
کسی که پشت در بود درحالی که وارد خونه شد گفت.
"کیم تهیونگ فک کردی اینجا چی کار میکنی"
در حالی که دستام می لرزید، گفتم: تمام تلاشم و می کنم تا احساساتمو مخفی کنم.
می خواستم به سمتش بدوام و محکم بغلش کنم و دیگه نزارم بره.
اما غرورم اجازه نداد. ما دیگه باهم نیستیم، اون بهم خیانت کرد. من نباید اجازه بدم ی متقلب دوباره قلبمو بشکنه.
وقتی بهش نزدیک تر میشدم اینارو به خودم گفتم."من باید در مورد ی موضوع مهم باهات صحبت کنم"
درحالی که دستاشو مشت میکرد گفت.
"مامان، میتونی مار تنها بذاری، حدس میزنم ی چیز بچه گونه دیگه برای گفتن داره."
به مامان گفتم و بهش نگاه کردم و با نگاه نگرانش مواجه شدم.
"و لطفا برو به یئوجون ی سری بزن."
مامانم سرشو تکون داد و رفت تو اتاقم.
من روی کاناپه اتاق نشیمن نشستم و تهیونگ اون طرف کاناپه نشست.
گفت: "متاسفم..."
و من با گیجی تو تو چشماش نگاه کردم.
"چرا؟"
"نمیتونم بهت بگم، فقت میخواستم بگم بابت تمام کارایی که با تو کردم متاسفم، من شوهر بدی بودم و اعتراف میکنم..."
وقتی دیدم تهیونگ داره با ی موضوع که من نمی دونستم سرو کله میزنه از گیجی پلک زدم
"من تورو درک نمی کنم تا اینجا اومدی که بهم بگی متاسفم؟""آره، و برای انجام این کار برای آخرین بار..." بهم نزدیک شد و صورتشو تو فاصله کمی ازم قرار داد. لب های من و اون با وارد شدن زبونش داخل دهنم مهر و موم شدن.
دستام به سمت موهاش رفت و در حالی کی زبونش تو دهنم میچرخید موهاشو دو دستم گرفتم.
این اشتباه هه جین، تو دیگه باهاش نیستی، این بوسه نباید وجود داشته باشه، نباید ازش احساس خوبی داشته باشی.
با خودم گفتم و قبل از سیلی زدن بهش ازش فاصله گرفتم.
"دیگه جرات نکن به من دست بزنی"
در حالی که بلند شدم و با پشت دستم لبامو پاک کردم اینارو گفتم.
"حالا برو بیرون، دیگه نمی خوام تورو ببینم."
به در اشاره کردم. بلند شد. چشماش روی زمین بود، در حالی که برای آخرین بار با لبخند مستطیلی دوست داشتنیش به من لبخند زد و بعد از خونه بیرون رفت و منو با افکارم تنها گذاشت.
ازت متنفرم تهیونگ باهام چیکار کردی؟
یئوجون در حالی که از اتاق بیرون میومد گفت: "مامان من گرسنه ام."
مامانم طوری به من نگاه کرد انگار می خواست ذهنم رو بخونه ولی بعد بلند شد.
"مامان بزرگ بهت شیرینی میده بزار مامانت یکم استراحت کنه." گفت و بهم لبخند زد.
بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ زد.
"بله؟"
"اوه هه جین. شنیدم که طلاق گرفتی" ی پسر از پشت تلفن گفت.
"بله، طلاق گرفتم.""پس میتونی با من بیای سر قرار؟" ازم پرسید. فک کنم شاید با وجود ی نفر دیگه بتونم راحت تر به زندگیم ادامه بدم...
_______________
"خب.."
"میتونی با من ازدواج کنی؟"
پسری که روبروم نشسته بود در حالی که ی جعبه قرمز که ی حلقه توش بودو باز میکرد گفت.
" من دو روز پیش طلاق گرفتم و بازم میگم، ما فقط با هم دوستیم""عاشق من شو بعد باهم ازدواج و با یئوجون به خوبی زندگی میکنیم."
چانگ کیون وقتی جعبه رو حل داد داخل جیبش بهم گفت.
پیشخدمت با اومدنش بهمون یاد آوری کرد که ما تو کافه ایم و بعد گفت: می تونم سفارش شما را بگیرم."لطفا ی کاپوچینو" و بعد از به یاد آوردن چیزی گفت "و یک چیزکیک توت فرنگی" پیشخدمت سفارشا رو نوشت و رفت.
تو راهنمایی وقتی حتی تهیونگو نمی شناختم، عاشق جانگ کیون بودم که ازم کوچیک تر بود.
تو راهنمایی بیشتر از همه باهاش صحبت میکردم و با وجود حسی که نسبت بهش داشتم اون منو دوست خودش میدونست.یک روز یکی از دوستام بهم گفت بهش اعتراف کنم. احمقانه ترین کاری که تا حالا کردم.
وسط غذاخوری رفتم سمتش و با صدای بلند بهش گفتم جانگ کیون دوستت دارم میشه با من قرار بذاری؟ البته اون ردم کرد، چون من مثل ی حشره کوچولو بودن که عاشق محبوب ترین پسر مدرسه شده بود.
سه سال پیش، تو ی دور همی مدرسه، همه دوستای دبیرستان و راهنماییم جمع شدن. و جانگ کیون هم جزوشون بود.
یک روز بهم اعتراف کرد که تو دوران راهنمایی بهم علاقه داشته، اما از قبول حسم نسبت به خودش خجالتی بود و میترسید با قبول کردنم بچه های مدرسه اذیتش کنن."میدونی، وقتی تو راهنمایی خنگ بودم." گفت و باعث شد از افکارم بیرون بیام.
"تو هنوزم خنگی."
سفارشامون بالاخره رسید.
اون خوش تیپه، موفقه، بامزس، و منو دوست داره. نمی تونم عاشقش شم و عشق قبلیمو فراموش کنم؟
"خب، چه احساسی داری؟" با نگرانی نوشته شده رو صورتش ازم پرسید.چشمام پر از اشک شد. "مزخرف" قبل از اینکه بفهمم بغلم کرده گفتم.
"میخوای کتکش بزنم؟"
صرتمو روی سینش گذاشتم و بوی ادکلنشو وارد ریه هام کردم. سرمو تکون دادم و صورتمو بیشتر تو سینش قایم کردم."میشه لطفا چیزکیک و تو ظرف بذارین؟"قبل از رفتن طرف ماشین به پیشخدمت کافه گفت.
وقتی داشت رانندگی میکرد پرسید"پس میخوای تو خونه من فیلم ببینی؟" سرمو تکون دادم.
به نیم رخش نگاه کردم. چرا نتونم دوسش داشته باشم؟
گوشیمو برداشتم و شماره مامانمو گرفتم."سلام عزیزم"
"سلام اوما، میشه مراقب یئوجون باشی من یکم دیر میام." "باشه عزیزم کسی پیشته؟"
"اره با چانگ کیونم نگران نباش"
قبل از قطع کردن گوشی بهش گفتم.
بعد از رسیدن به خونه جانگ کیون، خودمو رو مبل انداختم و منتظر شدم فیلمی بزاره تا باهم نگاه کنیم.
YOU ARE READING
mr arrogant (book3)
Romance"اون دختر منه" با یک پوزخند سادیستی بهم نگاه کرد. "مال منم همینطور" بعد اونو بغل کرد و به سمت ماشین رفت و اجازه داد صورتم از اشک خیس بشه. ..این ادامه کتاب 1 و 2 mr arrogant .