part:5

254 26 12
                                        

"امیدوارم به راحتی نترسی، چون می خوام آنابلو بزارم." و بعد اومد کنارم نشست. گفت: "فقط اگر ترسیدی منو بغل کن، من ی مرد واقعیم." منم برای جواب بهش چشمامو تو حدقه چرخوندم.
فقط 30 دقیقه از فیلم گذشته بود که جانگ کیون چسبید بهم. صورتشو با دستاش میپوشوند و هر لحظه از ترسش میرفت پشتم.

چانگ کیون:

بالاخره فیلم تموم شد و داشتم از ترس سکته میکردم. فکر می کردم هه جینم میترسه اما نترسید.

تو جام جا ب جا شدم و نگاش کردم. خوابش برده بود. به صورت خیلی کیوت زمان خوابش نگاه کردم و پیشونیشو بوس کردم.

فلش بک:

"جانگ کیون؟" ی زن وقتی بهم نزدیک شد پرسید.
"ام... لی هه جین؟" وقتی دوست دوران راهنماییمو درست رو به روم دیدم تعجب کردم. فکر می‌کردم بعد از اینکه دوران راهنمایی ردش کردم منو فراموش میکنه ولی فراموش نکرده. بلند شدم و محکم بغلش کردم. "خیلی خوشحالم که بعد از این همه سال دیدمت." گفتم و اونم در جواب لبخندی زد.
کنارم نشست و من براش ی فنجون چایی آوردم که رد کرد.

"بگو بهم وقتی برای تحصیل خارج از کشور رفتم تو مدرسه چی گذشت" گفتم و اونم شروع به گفتن لحضه های خنده دار دوران مدرسش گفت.
بعد از ی صحبت طولانی شماره هامونو بهم دادیم.

"پس هه جینا تو مجردی؟" میترسیدم بگه نه، اما کنجکاو شدم بدونم برای عشق اولم هنوز فرصتی دارم یا نه.

جواب یهویی اومد ولی نه از هه جین از مرد قد بلندی که بچه بغلش بود. مرد قد بلند گفت: "نه نیست" و بعد بچه رو به هه جین داد. گیج شدم ولی هه جین شروع به صحبت کرد از گیجی درم آورد.
"اوه، یادم رفت بهت بگم. جانگ کیون، این شوهر من کیم تهیونگ و دخترم کیم یئوجون هستند. تهیونگ، این لی جانگ کیون دوست دوران راهنمایی منه.» لحضه ای که گفت شوهرم قلبم شکست.

من از خود کوچیکترم متنفر بودم که درخواستشو قبول نکرد و ی فرصتو از دست داد چون "خجالتی برای گفتن بله" بودم. لعنت به من که وقتی خوانواده خوشبخت رو به رومو دیدم گریم گرفت.

این دفعه شوهرش بود که چاقو رو به قلبم زد. نگاشو ی لحضه هم از رو من برنداشت. و برای اثبات اینکه هه جین به اون تعلق داره بغلش کرد.

نوزاد گریه کرد و هه جین با لبخند به دخترش نگاه کرد.

"جانگ کیون بیا بعدا دوباره همو ببینیم، من باید به یئوجون غذا بدم." گفت و بعد منو با غم بزرگ تو دلم تنها گذاشت.

پایان فلش بک.

هه جینو قبل از اینکه به مادرش زنگ بزنم و بگم که امشب خونه من می خوابه گذاشتم رو تختم.

مادرش ازم خواست که مراقبش باشم هرچند بدون درخواستشم من این کارو میکردم.

صورتش زمان خوابیدن انقدر ناز بود که خم شدم و پیشونیشو بوسیدم، به لب هاش نگاه کردم، آرزو کردم که ای کاش میتونستم اونارو ببوسم، اما نمی تونم بدون رضایت خودش این کارو بکنم، نمی خوام مجبور کنم دوسم داشته باشه. من ازش می خوام با خواسته خودش دوسم داشته باشه.
قبل از اینکه روی دشک تخت به پهلو بخوابه زمزمه کرد: تهیونگ...

mr arrogant (book3)Onde histórias criam vida. Descubra agora