نیلا :
یه هفته ای میشد که از بیمارستان برگشتیم و این سنگه که رو پامه داره دیوونم میکنه. سنگ ؟ :/ خداوکیلی چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد به گچ گفتم سنگ؟! گچ هم یه نوع سنگه دیگه. نیست؟! عای دونت نوووو مننن.منظورم همون گچ پامه. هنوز خیلی مونده که بتونم بازش کنم. همش تقصیر این بردیای عقب موندس. حالا چرا رو پسر مردم عیب میزاری؟! به اون آقایی جذابی کجاش عقب موندس. یکی زدم پس سرم که جدا درد گرفت. حقمه! بزار درد بگیره. بار آخرته تعریف میکنی ازش نیلا خانم. کم مونده بگی جووون بیا منو بکن. استغفرالله این چه مغز مریضیه من دارم. اه داشتم سر پام غر میزدم. مرتیکه رید تو پام رفت. باز خوبه هزینه بیمارستان رو دادن پسرا. چون اگر نمیدادن باید زنگ میزدیم از مامان اینا پول بگیریم و میفهمیدن پام شکسته و برمون میگردوندن ایران. شانس اوردیم.
مهرو و دلارا حاضر شده بودن و داشتن کمک میکردن منم حاضر شم که بریم سر کلاسامون.
با این وضعیت پای من نمیتونستیم پیاده بریم. هر روزم نمیتونستیم تاکسی بگیریم. وضعیت سختی بود ولی مجبور بودم یه روز در میون باهاشون پیاده برم با عصا.
امروز هم اون روزی بود که باید پیاده میرفتیم. روز عذاب من. از خوابگاه زدیم بیرون و راه افتادیم.
زود تر راه افتاده بودیم که با سرعت لاکپشتی من به موقع برسیم سر کلاس.
یکم که از خوابگاه دور شدیم ، سه تا ماشین مدل بالا که تو عمرم ندیده بودم با سرعت از کنارمون رد شدن. انگار کورس گذاشته بودن.
یه نگاه به ماشین ها و سرعتشون کردم. اهی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
نیم ساعت گذشته بود و بالاخره رسیدیم. راهی که ته تهش فقط ده دیقه باید طول میکشید.
سه تا ماشینی که نیم ساعت پیش از کنارمون رد شده بودن رو تو محوطه دیدم. یعنی اینا از بچه های دانشگاه ما هستن؟
یکم زود رسیدیم. فقط ما بودیم و اون سه تا ماشین و یه 200 300 نفر دیگه...
الان که دارم فکر میکنم خیلی هم زود نرسیدیم و همه هستن. از بس همیشه ی خدا دیر میرسیم الان که سر موقع رسیدیم برام زوده.
نگاهی به دلارا کردم، یه خمیازه ای کشید که منم با دیدنش خمیازه کشیدم. مهرو هم که چشم هاش داشت میرفت از خواب. رو کردم بهشون و گفتم: مگه شما شب ساعت چند خوابیدید که انقدر خوابید؟
مهرو: ۴
دلارا: ۲ و نیم
_چرا؟ چه گوهی میخوردید مگه؟!
مهرو: سریال میدیدم.
دلارار: چت میکردم.
_ چشمم روشن! دلارا خانم نصفه شبی با کی چت میکردی؟ و شما مهرو خانم بزنم کمرت نصف شه تکی تکی سریال میدیدی؟!
دلارا و مهرو پشت چشمی برام نازک کردن و از بغلم رد شدن که مهرو گفت: باز این روی ننه بزرگش زد بیرون.
دلارا: اصلا تو چرا انقدر سرحالی؟ تو همیشه از ما بدتر بودی که.
_چون زودخوابیدم. کاری نداشتم بکنم.
مهرو: قبلا مگه چیکار میکردی که الان نمیکنی؟
_با بهراد حرف میزدم....
دلارا و مهرو ساکت شدن. مهرو خواست چیزی بگه که رسیدیم به پله ها.
_ زود تند سریع کمکم کنید برم بالا.
کمکم کردن و با بدبختی از پله ها بالا رفتم.
وسط پله ها عصام رو اشتباهی گذاشتم رو پاچه ی شلوارم و وقتی خواستم پام رو بلند کنم پاچم کشیده شد و پیش به سوی سقوط.
چشم هام رو بستم و خودم رو اماده کردم که با باسن مبارک پله ها رو جارو کنم. ولی هیچ سقوط و دردی احساس نکردم. اولش فکر کردم دار فانی رو وداع گفتم ولی چشم هام رو که باز کردم ، دیدم بین زمین و هوا معلق موندم.
داشتم ارزو میکردم یکی از این پسرای جذاب دانشگاه گرفته باشتم. ولی زهی خیال باطل... دیدم مهرو و دلارا یقم رو دارن میکشن که پخش زمین نشم.
دلارا داد زد: وای میشه یکی از پشت هولش بده صاف شه؟
اصلا صحنه دیدنی بود. اون دوتا یقه ی من رو محکم چسبیده بودن و من کج از پله آویزون بودم. همه داشتن با چشم های گرد شده نگاهمون میکردن. تازه با صدای دلی بقیه بچه ها یادشون اومد باید کمک کنن.
هعی اینم شانس مایه. میوفتیمم دوستامون باید نجاتمون بدن. هعی هعی. باز خداروشکر مثل پشکل پهن زمین نشدم با این پای داغونم.
دیگه بقیه پله ها رو اروم و با احتیاط بالا رفتم. یقه ی این لباسم یه تیکه نبود و دوتا پارچه از بغل اومده بودن و وسط یقه دوخته شده بودن. یقه ی بازی داشت ولی خیلی بد نبود. اما وقتی موقع گرفتنم انقدر این دو تا بز یقم رو کشیدن تا یه جایی دوختش باز شد و قشنگ دار و ندارم داشت میریخت بیرون. اینجا همه دخترا لباساشون بازه و مشکلی ندارن ولی خدایی لباس من بد پاره شده بود و اصلا یه اوضاع خیطی بود. هی میدادمش عقب ولی دوباره تا فیهاخالدونم میومد پایین. تو دلم دوتا فوش به اون دوتا دادم و رفتم نشستم پشت کلاس. مهرو و دلارا هم اومدن بغلم نشستن.
مهرو: وای نیلا این یقه ی لباست چرا اینجوری شده؟
پوگر نگاش کردم و گفتم: جنابعالی زدی یقمو جر دادی بعد میگی چرا اینجوری شده؟
دلارا: میخوای عوضش کنی؟
باز پوکر نگاش کردم گفتم: میشه عرض کنید لباس از کجام بیارم؟
دلارا خواست چیزی بگه که یکی از پسرا که جلو نشسته بود، یه کاغذ پرت کرد رو میزم. نگاهش کردم و کاغد رو باز کردم. و بعله... شماره بود. همینم کم بود. حالا اگه قیافه داشت خوب بود ولی پسره انگار با بیل کوبیده باشن تو صورتش. خدایا سهم شانسی که باید میدادی به من رو به کدوم خری دادی اخه. هرچه زود تر باید لباسمو عوض کنم. ولی خب هیچی هم ندارم بپوشم. تا تموم شدن کلاس کلا من دستم رو یقم بود. کلاس تموم شد و رفتیم تو محوطه. یه نگاهی به لباسای بقیه کردم.که دیدم همه لباساشون از همین یقه ی من بدتره. فکر کنم من خیلی حساسم. رو کردم به مهرو و گفتم: ولی لباسم بد نیستا، بقیه رو ببین.
مهرو: بابا تو خودت رو نمیبینی فکر میکنی خوبه. تا پایین سینت جر خورده. تازه ببین این پسرا چجوری زوم شدن تو یقه ی تو.
بعد خیلی نامحسوس با چشمش به پشتش اشاره کرد که دوتا پسر خیلی بد داشتن نگاهم میکردن.
پوفی کشیدم و گفتم: خب من الان لباس از کجام بیارم؟
بردیا: اون دوتا پسر کلا همینن. بد نگاه میکنن. اونا رو معیار قرار نده. ولی خب اگر خودت معذبی من تو ماشینم تیشرت دارم. میخوای؟
برگشتم پشتم رو نگاه کردم که راشا و بردیا و ایهان رو دیدم.
از اون روزه بیمارستان دیگه ندیده بودمشون.
دلارا: اع سلام.
ایهان و راشا سری تکون دادن و بردیا دوباره رو به من گفت: میخوای تیشرت رو؟
خواستم چسی بیام که نه و به توچه و اینا. ولی الان اگه بگم نه این بزاره بره بدبختم درنتیجه گفتم اره.
بردیا: بیا بهت بدم.
مهرو زیر لب به دلارا گفت: تهش بتونه بکنه.
فقط من و دلارا شنیدیم و اروم خندیدیم و من دنبال بردیا راه افتادم. خیلی سریع میرفت. با عصا نمیرسیدم بهش.
بعد چند قدم گفتم: میشه اروم تر بری.
برگشت و پوفی کشید و اروم تر قدم برداشت که رسید بغل من. زیر لب مرسی ای گفتم و به راه ادامه دادیم.
دیدم داره میره سمت اون ماشین خوشگلا که صبح دیدیم. یدونش زرد ، یدونش قرمز و یدونش مشکی مات بود.
نکنه اینا برای اونااااس؟ یا اونا برای ایناس؟ یعنی چی چه فرقی داره چی میگم من.
نزدیک ماشین ها شدیم که من هر لحظه منتظر بودم سوییچو بزنه و اون قرمز جیغه صدا بده و باز شه
ولی مشکی ماته صدا داد و باز شد. اینم بد نیست. ولی خب قرمز قشنگ تره. حالا همچین میگم بد نیست انگار از هر رنگ این ماشین دارم خودم. من حتی نمیدونم ماشینه چی هست. فقط میتونم با توجه به رنگ از هم متمایزشون کنم.
بردیا که قیافه پکر شدم رو دید گفت: چته؟
لب هام رو آویزون کردم و گفتم: قرمز دوست دارم.
خندید و گفت: شرمندتم من مشکی تو دست و بالم دارم. قرمزه مال آیهانه.
با ابرو های بالا رفته برگشتم سمتش و گفتم: واجبه وقتی مبدا و مقصدتون یکیه سه نفر آدم سه تا ماشین بیارین؟
سرش رو کج کرد و گفت: از کجا معلوم مبدامون یکیه؟
چشم هام رو ریز کردم و گفتم: نیست؟
سری تکون داد و گفت: هست.
خو مریضی پشکل؟! چرا هی هست و نیست میکنی؟
_خب چرا هی هست و نیست میکنی؟
بردیا: تو چرا بازجویی میکنی؟ بگیر بپوش دیگه.
یه تیشرت مشکی انداخت سمتم که رو هوا گرفتمش.
دیدم هنوز زل زده بهم. سرفه ای کردم که دیدم تغییری تو حالتش ایجاد نشد. مثل اینکه ایشون خنگ تر از این حرفاست که بفهمه. باز اهم اهمی کردم و گفتم: باید لباسم رو دربیارم که بتونم اینو بپوشم.
خنگ نگاهم کرد و گفت: خب؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم: دوست عزیز بیا کنار من برم تو ماشین لباسم رو عوض کنم. میخوای جلو چشم های باباقوری جنابعالی عوض کنم؟
شیطون لبخندی زد و گفت: هوووومم خوبه یه فیضی هم میبرم.
عصام رو اوردم بالا و تا خواستم بزنمش، با خنده از جلوی در ماشین کنار رفت.
_کلا بدون خشونت نمیشه کاری از پیش برد.
رفتم تو و به سختی با اون پای سالمم درو بستم. شیشه ها دودی بود پس توی ماشین دیده نمیشد. سریع لباسم رو عوض کردم و خواستم پیاده بشم که یه جعبه victoria's secret روی صندلی جلو دیدم. یا خدا حتما لباس زیره. خواستم بازش کنم که بردیا تقه ای به شیشه زد و چون رو جعبه تمرکز کرده بودم ترسیدم و جیغ زدم. بردیا سریع در رو باز کرد و گفت: چیه؟ چیشد؟ خوبی؟
من که تازه از تو شوک درومده بودم خندیدم و گفتم: اره ترسیدم زدی به شیشه.
پیاده شدم ولی هنوز فکرم درگیر اون جعبه بود. یعنی واسه دوست دخترش لباس زیر خریده؟ حالا حتما لباس زیر نیست که شاید کیف باشه شاید عطر باشه. اصلا به من چه!
تو راه برگشت پیش بچه ها بودیم که گفتم: مرسی بابت لباس. فردا حتما میارم برات.
بردیا: نیازی نیست. مال خودت.
پیش بچه ها رسیدیم که دیدم اون دوتا گوریل نر دارن با اون دوتا گوریل ماده حرف میزنن و میخندن.
رفتم نزدیک تر و گفتم: چیشده؟
دلارا نگاهی بهم کرد و گفت : چه بهت میاد.
_ چی بهم میاد؟
مهرو : تیشرته دیگه چی میخواد بهت بیاد.
_ اع ندیدم خودم رو اصلا. خوبه. هرچی باشه از اون یقه بهتره.
مهرو و دلارا همزمان گفتن اره.
_خب داشتید چی میگفتید؟
ایهان: هفته بعد خونه ی ما پارتیه. داشتیم میگفتیم شما هم بیایید. البته دوستاتون گفتن که بخاطر پای شما نمیتونید بیایید.
یه نگاه مظلوم به دلارا انداختم که گفت: حالا بزار ببینیم چی میشه.
رو کرد به پسرا و ادامه داد: ممنون بابت دعوت و تیشرت. سعی میکنیم بیاییم. فقط من شمارم رو میدم که ادرس رو تکست کنید برام.
بی حواس بلند گفتم: روش جدید شماره دادنه؟
ایهان ریز خندید و دلارا که کنارم بود با آرنج کوبید تو شکمم و گفت: ببند دهنت رو. همون یه ذره آبرو که داریم جلوی اینا رو هم میبری تو.
مهرو: این به درخت میگن.
دوتایی همزمان رو به مهرو گفتیم: تو خفه.
مهرو: بیاین بخورین منو!
دلارا: تلخی اصلا نمیشه خوردت.
دیگه کلا انگار حضور پسرا رو فراموش کرده بودیم.
مهرو: جوون شیرین دوس داری؟
_مگه شیرینه؟
مهرو: چی شیرینه؟
_همون که تو ذهن منحرفته.
مهرو کوچه علی چپ طور گفت: چی تو ذهنمه؟
همین دهنم رو باز کردم کردم دلارا جیغی کشید و گفت: دو دیقه گوه نخورید.
مهرو: ما خودخوری نمیکنیم.
زدم زیر خنده و گفتم: مهرو مادر گل به خودی میزنی چرا؟!
یکم فکر کرد و وقتی فهمید چی گفته زد تو پیشونیش.
دیگه بحث نکردیم و آیهان هم شماره دلارا رو گرفت و گفت آدرس رو میفرسته.
یه کلاس دیگه بیشتر نداشتیم و بعدش هم برگشتیم خوابگاه و دلارا و مهرو گرفتن خوابیدن. منم مشغول ولگردی تو اینستا و یوتیوب شدم.
