(نیلا) از استرس نوک انگشت هام یخ زده بود. اولین بازیم اینجاس. استرس بدی دارم. نکنه خراب کنم؟ نکنه بخاطر من تیم ببازه؟ وای اصلا اولین باره جلوی پسرا دارم بسکتبال بازی میکنم. اصلا عادلانه نیست. اینا قداشون سه برابر ماعه. چرا اخه. کجای دنیا پسرا رو میزارن مقابل دخترا. اعتراض هم کردیم گفتن مسابقات دانشگاهیه اعتراض نکنین. حالا چون مسابقات دانشگاهیه حق ما دخترا باید خورده شه؟ اصلا ما در مقابل این اورانگوتان های دراز شانسی داریم؟! هف. چیکار کنم.. تو فکر بودم که مربی صدام کرد و همون کوارتر اول فرستادتم تو زمین. رو نیمه ایساده بودیم و منتظر جمبال بودیم که یه نگاه به بازیکنا کردم و ... به به ایشونم که هست... اسمش رو درست یادم نیست. یا بردیا بود یا آیهان. اونم بسکت بازی میکنه؟ از قدش معلومه قشنگ. 2 متری قد داره فکر کنم. با صدای سوت از افکارم اومدم بیرون و توپ رو گرفتم و رفتم سمت حلقه و گللل!!! هورااا اولین گل و خودم زدم. مثل بچه ها ذوق کرده بودم. پسره تازه متوجه من شده بود و شناخته بودتم. لبخند پسر کشی براش زدم و عقب عقب برگشتم زمین خودمون. توپ دستش بود و میخواست حمله کنه، رفتم دفاعش کنم که خب خیلی تاثیر گذار نبود. انقدر قدش ازم بلند تر بود که از سه امتیازی به راحتی بدون هیچ مزاحمتی شوت کرد و گل شد. ... نیمه ی اول تموم شد. ۱۰ دقیقه استراحت داریم. ۴۹ به ۶۳ ازشون عقبیم. لامصبای درازه بی قواره پفیوز. فکر کردن خیلی هنر کردن با اون هیکل بیریختشون زرت زرت گل میکنن. منم اگر اون قد و هیکل و زور رو داشتم راه به راه گل میکردم. اه بطری ابم رو برداشتم و رفتم پرش کنم. دلارا و مهرو هم اومدن سمتم. دلارا: افرین افرین افتخار میکنم بهت. گیج نگاهش کردم که ادامه داد: ۲۰ دقیقه بازی کردی و یه بار هم نخوردی زمین. پیشرفت بزرگیه. چشم غره ای بهش رفتم که مهرو گفت: وای نیلا بگو کیا دقیقا بغلمون نشستند؟! _ کییییاااا؟ مهرو: یواش بابا چرا داد میزنی؟! اون پسرا آیهان و راشا. _ اعع پس اینکه تو زمین بود بردیاعه؟ دلارا: اره ما هم دیدیمش. پرده گوشمون هم پاره شد انقدر اون دوتا اورانگوتان داد زدن داوششون رو تشویق کردن. خندیدم و گفتم : خوبه پرده ی یه جا دیگت پاره نشد. مهرو هم زد زیر خنده و دلارا چپ چپ نگاهم کرد. با صدای مربی به خودم اومدم و روبه دخترا گفتم: Whish me luck (برام آرزوی خوش شانسی کنید) رفتم پیش مربی و بعد حرفاش دوباره من رو تو زمین گذاشت. زنیکه توعم هی زارت و زورت من رو بنداز جلو این غولای بی شاخ و دم. با سوت داور وارد زمین شدیم. لباسامون طوسی بود و انقدر عرق کرده بودیم، خیس شده بود و به سیاه میزد. بعد اینکه چند امتیاز به دست اوردیم اختلافمون به ۲ تا گل رسید. توپ دستم بود و اومدم سه گام برم که بردیا اومد جلوم و شروع کرد به دفاع کردنم. حس کردم که میتونم برم. با سرعت به سمتش رفتم. مسیرم رو یکم منحرف کردم و گفتم ردش میکنم. ولی زهی خیال باطل.... پام گیر کرد به پاش و پای راستم از زانو پیچید و با همون زانو خوردم زمین. تنها چیزی که فهمیدم بعدش این بود که داد میزدم از درد و دخترا با دو اومدن سمتم. خیلی سعی کردم خودم رو نگه دارم و جیغ نزنم. ولی نمیشد. خیلی درد داشتم. (دلارا) با افتادن نیلا جیغی کشیدم و از جام بلند شدم. خیلی پیش میومد که وسط بازی زمین بخوره، ولی این سری خیلی بد افتاد. مهرو هم بلند شد و با استرس گفت: خیلی داره جیغ میکشه. فکر کنم بد اسیب دیده. سریع دستش رو کشیدم و از پله ها پایین رفتیم و پریدیم وسط زمین. همه دورش جمع شده بودن. با جیغ گفتم برین کنار که رفتن کنار و تونستم نیلا رو ببینم که بردیا بالا سرش ایستاده بود. همه اینا از گور تو بلند میشه مرتیکه. با چه رویی وایسادی بالا سرش. رفتم کنارش و خواستم تکونش بدم که بردیا خیلی سریع گفت: تکونش ندیا. با غیض برگشتم سمتش و گفتم: زدی داغون کردی دختر مردم رو حالا با پرویی وایستادی بالا سرش میگی تکونش ندم؟! بردیا دستی توی موهاش کشید و گفت:اولا که به من چه ! پاش گیر کرد به پام. واسش زیر پایی نگرفتم که. بعدش هم، میگم تکون نده چون ممکنه پاش شکسته باشه. نیلا عصبی از بحث ما بالای سرش جیغ زد: خفهههه شییید. من درد دارم احمقاااا. بعدا هم میتونید بحث کنید. الان یه گوهی بخوریییددد درد دارمم. مهرو: یکی زنگ بزنه ۱۱۵ چرا زل زدین به ما؟! همه گیج بهش نگاه کردن که مهرو متوجه سوتیش شد و گفت منظورم 911 عه. صدایی از پشت سرم گفت: داره بارون میاد، سر ظهر هم هست ترافیکه تا اورژانس بیاد طول میکشه. خودمون ببریمش بهتره. برگشتم دیدم راشا و آیهان پشتمونن و این حرف رو راشا زده بود. نیلا از بس جیغ زده بود و درد کشیده بود دیگه انرژی ای واسش نمونده بود و فقط اروم ناله میکرد. مهرو رو به راشا گفت: اوکی میتونی آروم بلندش کنی ببریمش؟ راشا سری تکون داد و رفت سمت نیلا و خم شد و تا خواست بلندش کنه نیلا جیغ زد: دست به من نزن مرتیکهههه!! حالا خانم واسه ما پاکدامن شده. جمع کن خودتو پلشت داری میمیری از درد. حالا ما فارسی حرف میزدیم و همه با تعجب نگاهمون میکردن. راشا با چشم های گرد شده بالای سر نیلا ایستاده بود و بردیا سعی میکرد خندش رو کنترل کنه. با حرص رو به نیلا گفتم: چرا سلیطه بازی در میاری اوزگل؟! بزار بلندت کنه دیگه. نیلا کشیده گفت: نمیخواااام. مهرو کنترلش رو از دست داد و داد زد: الان من میتونم توی بلدوزر رو بلند کنم یا دلارا؟! واسه من مریم مقدس شده خانوم. دهنت رو ببند بزار بلندت کنه تا از درد تلف نشدی پلشت. نیلا قیافش رو مظلوم کرد و ساکت شد. راشا با خنده نیلا رو بلند کرد و سمت در سالن رفت مهرو هم دنبالش دویید و از سالن خارج شدن. نگاهی به اطراف انداختم که همه داشتن پراکنده میشدن. راشا که نیلا رو از زمین خارج کرد، داور اشاره کرد که همه از زمین خارج بشن که ادامه ی بازی صورت بگیره. بردیا رفت سمت مربیش و فکر کنم از بازی اومد بیرون. خواستم برم دنبال راشا و دخترا که یکی بازوم رو گرفت. برگشتم دیدم آیهانه. آیهان: تو کجا به سلامتی؟! با چشم های گشاد شده نگاهش کردم و گفتم: ول کن دستم رو الان میرن. منم میخوام برم باهاشون. محکم تر دست رو گرفت و گفت: لازم نکرده! اون دوتا کم جیغ جیغ میکنن توعم میخوای بری دیگه سه تایی بیمارستان رو بزارید رو سرتون. چند قدم به آیهان نزدیک شدم و یکم روی نوک پا بلند شدم که هم قدش بشم. آروم تو صورتش پچ زدم: تو کی هستی که بخوای جلوی من رو بگیری؟! خواهر من معلوم نیست چه بلایی سرش اومده اونوقت تو اینجا داری به من میگی بیمارستان رو میزارید رو سرتون؟! آیهان: اصلا الان بخوای بری هم نمیتونی بری. چجوری میخوای بری؟ اونا که رفتن دیگه. فاصله ای که کمش کرده بودم رو دوباره ایجاد کردم و همونطور که تقلا میکردم دستم رو از تو دستش آزاد کنم جیغ زدم: به تو چه مرتیکه. من خودم یجوری میرم. اه ولم کن دیگه. بردیا که لباس هاش رو عوض کرده بود و داشت از رختکن بیرون میومد، رو به آیهان گفت: داداش ولش کن بیا خودمون میبریمش. الان سالن رو روی سرمون خراب میکنه. دندون هام رو روی هم سابیدم و با یه حرکت دستم رو کشیدم که ولم کرد. با پرویی تمام رو به بردیا گفتم: بجنب من رو ببر بیمارستان. با ابرو های بالا پریده نگاهم کرد و زیر لب گفت: روتو برم بشر. دیگه ترجیح دادم چیزی نگم. با آیهان راه افتادن سمت در و من هم مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتادم. رسیدیم به یه ماشین مشکی. حالا من اصلا اهل ماشین نیستم نمیدونم چی هست. فقط از نظر رنگ میتونم بگم. ولی کلا خیلی خوشگل بود و مشخص بود از این ماشین گروناس. بردیا نشست پشت فرمون و آیهان هم بغلش. من هم خیلی سوسکی در رو باز کردم و نشستم رو صندلی های عقب. *** وقتی ماشین رو توی محوطه بیمارستان پارک کرد ، رسما خودم رو پرت کردم بیرون و دوییدم سمت ورودی بیمارستان. از پذیرش شماره اتاقی که بردنش رو پرسیدم و سریع خودم رو به اتاق رسوندم. بدون در زدن وارد شدم که دیدم دو تا پیرمرد که روی تخت های اتاق بودن با برگ های ریخته نگاهم میکنن. یه دور اتاق رو با چشم گشتم و فهمیدم بعله اشتباه اومدم. عذر خواهی کردم و در رو بستم. روی در نوشته بود 635. خاک بر سرم دختره به من گفت 653. با دست کوبیدم تو سرم و خواستم برگردم که دیدم آیهان و بردیا پشتم ایستادن و دارن با تعجب نگاهم میکنن. کاش یه ذره آبرو بزارم بمونه! با انگشت اشارم سرم رو خاروندم و گفتم: چیزه... اشتباه اومده بودم. بعد هم خیلی سریع جیم شدم. این دفعه قشنگ چک کردم که اتاق درست باشه و وقتی مطمئن شدم در رو باز کردم و وارد شدم. نیلا با پای گچ گرفته روی یه دونه تختی که تو اتاق بود خوابیده بود و یه سمت تخت مهرو و سمت دیگه راشا و یه مرد مسن با روپوش سفید ایستاده بود. احتمالا دکتره. چه کشف بزرگی! :/ رفتم تو و بدون یه ذره از اون نگرانی ای که تا لحظه باز کردن در اتاق تو وجودم بود گفتم: به به ! چلاق جون چطوری؟! نیلا چشم ریز و کرد و با حرص مشهودی گفت: به خوبی شما. کدوم قبری بودی جنابعالی؟! خیلی ریلکس کنار مهرو ایستادم و مختصر گفتم: سر قبر تو. چشم غره ای رفت و سرش رو برگردوند سمت دکتر که با راشا صحبت میکرد. آیهان و بردیا هم اومدن داخل و پایین تخت ایستادن. نیلا به سختی تکونی خورد و رو به دکتر گفت: چقدر پام باید تو گچ باشه ؟ دکتر: تا یک ماه باید توی گچ باشه ولی بعد از باز کردن گچ هم تا سه ماه نباید بسکتبال بازی کنی. نیلا قشنگ قیافش توهم رفت و با حالت گربه ی شرک طور گفت: یعنی هیچ راهی نداره دکتر؟ دکتر: اگر میخوای پات کلا بشکنه میتونی بازی کنی.خیلی شانس اوردی با اون ضربه ای ک توصیف کردید فقط استخونت ترک برداشته. نیلا اهی کشید و دکتر هم بعد اینکه یه سری دارو تجویز کرد، رفت بیرون. میخواستم با نیلا حرف بزنم که گوشیم زنگ خورد. دلسا بود ، خواهر یکی یه دونه و خل دیوونم. دلی 20 سالشه و دانشجوی گرافیکه. کلا مامان من آرزو داشت 2 تا دخترش دکتر شن ولی ما زدیم قصر آرزو هاش رو ویران کردیم. قبل اینکه قطع بشه جواب دادم و کشیده گفتم : جووووونم! دلسا: ببخشید اشتباه گرفتم مثل اینکه. پوکر زل زدم به دیوار و گفتم: دلارام دیگه خله! دلسا: یا خدا چرا انقدر مهربون شدی؟! _خاک بر سرت کنن بی لیاقت. یه بار نمیزاری ادم باهات مهربون باشه. بنال ببینم واسه چی زنگ زدی. دلسا: وااای خواهر گلم منم دلم واست تنگ شده منم کلی دوست دارم. _زر نزن. من که میدونم اصلا دلت تنگ نشده. الهی دور اتاق نازنینم بگردم که افتاده دست توعه گوریل. وای خدا معلوم نیست چه بلایی سر اتاقم آوردی. دلسا: گوه نخور اصلا مامان نمیزاره یه دقیقه وارد اتاقت بشم. _قربون مامان گلم برم من. بعدش هم ، حواسم هست من نیستم چقدر بی ادب شدی. دلسا: بابا از وقتی تو رفتی دارم روز به روز با ادب تر میشم. _کاش کنارت بودم و لنگم رو میکردم تو حلقت. دلسا: واقعا خداروشکر نیستی. از وقتی رفتی یکم آسایش دارم. _دلسا دهن منووو وا نکناااا. دلسا: نه که الان دهنت بستس. _من چجوری با تو زندگی میکردم اخه ؟! :/ دلسا: با عشق گلم. _جمع کن خودتو بابا. حالا بگو ببینم واسه چی زنگ زدی؟ جیغی زد و گفت : ببین انقدر حرف میزنی اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم! قیافم رو جمع کردم و گوشی رو یکم از گوشم دور کردم. _اجازه بده گوشم سالم بمونه واسه شنیدن زر زرات. بگو ببینم چیشده. با ذوق مشهودی گفت: خواستگار دارم! چشم هام گرد و شد و داد زدم : چیییی؟! دلسا: چرا داد میزنی نکبت؟! خواستگار دارم. خواس ت گار! _تو گوه خوردی وقتی من یِکّه و تنهام خواستگار داری. دلسا: به من چه کسی انقدر خر نیست که بیاد تورو بگیره! نگاه نگاه. جغله بچه چی میگه به من. نگاهی به بچه ها انداختم. مهرو و نیلا خندشون گرفته بود و پسرا متعجب نگاهم میکردن. نگاه کنین فرزندانم. هنوز خیلی جا داره که از کصخل بازی های من تعجب کنین. الان میگن دختره از ترشیدگی رنج میبره. والا کی گفته نمیبرم. یکی نیست یه نیم نگاهی به ما بندازه. حالا نکه اگه نیم نگاهی به تو بندازه تو پاچشو نمیگیری! خطاب به دلسا گفتم : وقتی یکی انقدر خر هست که بیاد خواستگاری تو قطعا یکی هم پیدا میشه که منو بگیره. دلسا: زدم ضربتی، ضربتی نوش کردم. _درسته. حالا این مغز خر خورده کی هست؟ دلسا: ماهان. با چشم های گرد برگشتم سمت مهرو که با کله گفت چیه. با شک پرسیدم: کدوم ماهان؟! دلسا: مگه چند تا ماهان داریم؟ داداش مهرو دیگه. همینجوری زل زده بودم به مهرو. اونم با شنیدن اسم ماهان داشت با تعجب و ابرو های بالا رفته نگاهم میکرد. یعنی چی؟! ماهان و دلسا؟ اصلا مگه داریم؟! مگه میشه؟! ماهان برادر مهروعه که 25 سالشه و پزشکی میخونه. پارتی میره، مشروب میخوره، دوست دختراش رو هرماه یبار عوض میکنه اما پسر خوبیه. توی رابطش با دوست دختراش هم بیشتر از بوس و بغل پیش نمیره. ولی خب من الان به شدت پشمام ریخته. ماهانی که میگفت دلسا بچست میخواد بیاد خواستگاریش؟! اونم دلسایی که با تمام پرویی و زبون درازیش بازم یه دختر بچه ی خیلی مثبته که حتی یه دونه دوست پسر نداشته. حتی چند بار بیشتر پارتی نرفته. تا قبل کنکور که همش کلش تو کتاباش بود. الان هم نود درصد وقتش با درس و دانشگاه و نقاشی هاش پر میشه. دلسا: مردی دلارا؟! هوووی! هنوز توی شوک بودم و با لحن متعجبی گفتم: چی میگی دلی؟! ماهان خودمون؟! دلسا: نه پس ماهان همسایه. _بابا ماهان به تو نگاه هم نمیکرد. همش میگفت دلسا بچست چیشده الان؟! دلسا: چشم نداری ببینی عاشقم شده؟ _گمشو کثافت. ولی دلی ماهان به کنار تو خودت هنوز بچه ای. زوده واسه ازدواج. دلسا: بابا کی گفت ازدواج؟! _ یعنی چی خب؟ خواستگاری یعنی بعدش ازدواج دیگه. دلسا: بابا حالا خیلی هم خواستگاری نیست. فقط در حدی هست که به بزرگترا بگیم ما با همیم و همدیگه رو دوست داریم. وگرنه ازدواج که خیلی زوده. حالا درسته همو دوست داریم ولی هم سنمون کمه هم به اندازه کافی نشناختیم همدیگه رو. ایشالا ازدواج یه 5 6 سال دیگه. _خوبه. ولی بازم میگم غلط کردی که قبل من داری از سینگلی درمیای. چه شانسیم داری عوضی. اولین دوست پسرت رو خیلی شیک داری تبدیل به شوهر میکنی. دلسا: ما اینیم دیگه. اولی و اخری رو چیکار داری. مهم کیفیته نه کمیت. _درست میفرمایین. حالا ایشالا بعد اینکه عقدت کرد بفهمه چه کلاهی رفته سرش. دلسا: کاشکی یکم شعور داشتی. گمشو وقتم رو نگیر کار دارم. _کار داری و انقدر فک میزنی ؟ به مامان بابا سلام برسون. بای. و بدون اینکه منتظر شم خداحافظی کنه قطع کردم. همین قطع کردم مهرو اومد تو حلق من و گفت : چیشده؟ مختصر و مفید واسش توضیح دادم که با حرص گفت: غلط کرده بدون من داره میره خواستگاری. مردم داداش دارن ما هم داداش داریم. اصلا من خودم باید واسش زن انتخاب میکردم. میخواستم یه دختر ترگل و ورگل و افتاب مهتاب ندیده واسش پیدا کنم. چشم هام رو گرد کردم و سرم رو به حالت مسخره ای تکون دادم و گفتم : نه که داداشتون یوسف پیامبرن واسه همین دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی واسش. بهتر از آبجی من کجا میخواد پیدا کنه؟ مهرو: بزار یه خواهرشوهر بازی واسه آبجیت در بیارم که دمش رو بزاره رو کولش و در بره. _آره تو خواهرشوهر بازی درار اونم کلش رو میکنه تو یقش و جیکش درنمیاد. مهرو : چشم سفیده دیگه. داداش ماعم دختر انتخاب کرده واسه خودش. خواستم چیزی بگم که نیلا با حرص گفت : د بسه دیگه. حالا نه به باره نه بداره. شما دوتاعم نه سر پیازین نه ته پیاز. واسه چی الکی بحث میکنی. مهرو : تو تک فرزندی نمیفهمی این چیزا رو. پوکر نگاهش کردم و گفتم: الان چه ربطی داشت. پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. برگشتم سمت پسرا و دیدم سه تاشون دست به سینه کنار هم ایستادن. انگاری داشتن کم کم به چسخل بازی های ما عادت میکردن که دیگه متعجب نبودن. اخم داشتن ولی خنده ی تو چشم هاشون رو نمیتونستن پنهان کنن. به خدا ما سه تا باید بریم سیرک بزنیم. همیشه ی خدا مردم هر هر به بحث و جدل ها و مسخره بازی های ما میخندیدن. بله ما ذاتاً دلقک هستیم آقای ضیا. هر هر هر! با مزه ی کی بودم من؟ رو بهشون گفتم: ببخشید به شماعم زحمت دادیم. دیگه مزاحمتون نمیشیم اگر میخواین میتونین تشریف ببرین. مهرو سقلمه ای بهم زد و بلند گفت: چرا گوز گوز میکنی چُغُک؟! الان اینا برن ما چجوری برگردیم؟ برگشتم سمتش و گفتم: اگه گزاشتی یه بار ادای آدمای با شخصیت رو در بیارم. نیلا: گمشو نمیخواد با شخصیت باشی. شخصیتت من رو میبره خوابگاه؟ دیگه ترجیح دادم هیچی نگم و سکوت کنم. سرم نیلا که تموم شد بردیا رفت پذیرش و هزینه ها رو تسویه کرد و برگه ترخیصش رو گرفت. ماعم یه کلمه نگفتیم که نه و فلانه شما نمیخواد حساب کنید. والا زده دختر مردم رو چلاق کرده باید هزینه هاش رو پرداخت کنه دیگه. پسرا ما رو گزاشتن خوابگاه و خودشون رفتن. نیلا که رفت رو تختش گرفت خوابید. مهرو هم زنگ زد به مامان باباش و شروع کرد صحبت کردن. من هم کتاب هام رو وسط اتاق پخش و پلا کردم و نشستم بعد یک ماه دانشگاه رفتن درس بخونم خیر سرم.
Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
ماهان تهرانی
Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.