"part1"

71 6 2
                                    

7July

1....

"The more I hurt the more I want you"

"هر‌چقد‌بیشتردرد‌میکشم‌بیشتر‌میخوامت"
 
                            ^          ^          ^
با بی میلی جام لبریز از خون رو سر کشید
حیاط کاخ پر از مه بود و اجازه دید رو به جونگکوک نمیداد
کلافه پنجره رو بست و خودشو پرت کرد روی تخت و طاق بالا دراز کشید
و چشماشو روی هم گذاشت
با خودش تکرار کرد
"من نمیرم به اون مدرسه کوفتی"
ولی چاره ای نبود
اگر نمیرفت پس چیکار میکرد

"فلش بک"
"خب همونطور که میدونی تو تنها وارث من هستی که میتونی خانواده جئون رو ادامه بدی و تک فرزند من هستی من میخوام تورو به مدرسه..یا بگیم جایی که میتونی اموزش ببینی بتونی از قدرت هات استفاده کنی پس خودتو براش اماده کنی بزودی دوره جدید شروع میشه"
جونگکوک لبشو گزید
"اون مکان مسخره"
اینو زیر لب گفت
ولی بجای اینکه احساساتش رو بگه تعظیم کرد و گفت:
"عمر عمر شماست پدر"
"پایان فلش بک"
دستشو روی صورتش کشید
اگه بازم اونجا تنها میموند باید چیکار میکرد
نفس محکمی کشید
و بی حوصله چمدون بزرگ رو از زیر تخت بیرون اورد
درش رو باز کرد و تک تک وسایلش رو داخل اون چمدون جا داد
معلوم نبود چقدر باید اونجا میموند
صدای در به وضوح شنیده میشد
اروم گفت:
"بله"
اون دخترکی که همیشه توی کاخ برای جونگ کوک  خدنت میکرد مودبانه گفت:
"ارباب جوان حاظرید"
"اره "
جونگ کوک لباس هاش رو از قبل پوشیده بود
اون پیراهن سفید رسمی و شلوار مشکی رنگش
بیشتر از همیشه جذابش کرده بود
در رو باز کرد
دختر تعظیم کوتاهی کرد
جونگ کوک توی راه رو های کاخ قدم بر میداشت
پدر و مادرش توی حیاط منتطرش ایستاده بودن
 مادرش ممکن بود هر لحضه گریه کنه
دلش میخواست برادر بزرگترش هم الان اینجا بود
جلوی پدرش ایستاد
اروم گفت:
"پدر نگران من نباشید و مطمعن باشین که هیچ دردسری درست نمیکنم"
پدر سر تکون داد
وقتی جلوی مادرش ایستاد
نتونست خودشو رو کنترل کن
مادرش رو به اغوش کشید
اجازه نداد اشک هاش جاری بشن
ولی مادرش این اجازه رو به خودش داد

                            *           *          *
اروم توی راه رو های اکادمی قدم میزد
داشت به این فکر میکرد چقدر اینجا خسته کننده شده براش
کاش میتونست از اینجا بیرون بره
ولی هنوز مونده بود
کلی مونده بود
لباشو گزید و زیر لب زمزمه کرد
"حتی دیگه افسرده هم نیستم"
زیادی غرق شده بود
کسی میتونست نجاتش بده؟
واقعا به قدم زدن زیر بارون نیازداشت
بارون ادم رو به دیوونگی میرسونه
یک چیزی فراتر از الکل
میتونست از اشفتگی هاش رها بشه
ولی توی این جهنم گیر افتاده بود
شایدم اونجا جای خوبی بود ولی برای تهیونگ برعکس بود
به دور و اطرافش برای بار چندم نگاه کرد
داشت به این نتیجه میرسید که
فقط تنهاست......
خودش رو به اتاقش رسوند و روی تخت دراز کشید
روز خسته کننده ای داشت
منتونست عماق وجودش اینو حس کنه
اونجا همچیز زود تکراری میشدن
درحال اینکه هر روز منتطر یک اتفاق عجیب بود
اونجا مجموعه ای از منظم بی نظمی هاست
                              *         *        *
تنها چیزی که میدید درخت های خشک و زمین بی آب و الف بود
اروم گفت:
"چقدر اینجوری ادامه داره؟"
خطاب که مشاور کیم این رو گفت
مشاور خونوادگشون بود و تا اکادمی همراهش میومد
مشاور کیم گفت:"لطفا صبر کنید تا یک ساعت دیگه به جایی میرسیم که انتظارشو ندارید"
جونگکوک ساکت موند و منتظر  به بیرون خیره شده بود
چشماشو روی هم گذاشت
خسته تر از چیزی بود که نشون میداد
نفهمید کی خوابش برده
ولی احساس خستگی داشت
به دور و برش نگاه انداخت
چشماشو بزرگ کرد
انگار داشت خواب میدید
چند بار پلک زد ولی همچیز واقعی بنطر میومدن
با ذوقی که داشت گفت:"اینجا واقعا زیباست"

صدای پرنده های خوش صدا
درخت های انبوه و سبز
و صدای ابی که به گوش میرسید
اولین باری بود که این رو تجربه میکرد
سرشو رو از پنجره ماشین بیرون برد و نفس عمیقی کشید و اجازه داد اوا تازه ای وارد ریه هاش کنه
میتونست تموم مسیر رو به همچین جایی که شباهت زیادی به بهشت داشت نگاه کنه
منتظر همچین چیزی نبود
به معنای واقعی متعجب بود
خودش رو سرزنش کرد
فکر میکرد جایی که قرار برن شبیه یک قبرستونه
ولی هنوز هم نمیدونست چی در انتظارشه
پرسید:"اونجا چجوری جاییه"
اقای کیم کمی فکر کرد و گفت:"مطمعن باشید جای بدی نیست و این رو هم بهتون بگم اونجا کسایی هستن که پدرتون رو میشناسن و راهنماییتون میکنن"
جونگکوک اه بلندی کشید
و ادامه راه رو از مسیر لذت برد
ساعت ها گذشتن
با گذشتن از چنگل به جایی رسیدن اون کاخ بزرگ که بیشتر شبیه قصر بود رسیدن
از ماشین پیاده شد
و برای بار چندم چشماش از شدت تعجب باز شدن
انتظار این رو نداشت
با ذوق وسایلش رو برداشت
اقای کیم گفت:مراقب خودتون باشید"
انگار اون‌کاخ با مه پوشیده شده بود

پوزخند زد و وارد حیاط شد
اولین چیزی که نظرشو جلب کرد اون فواره اب بود
که با سنگ های سفید دورش رو پوشنده بودن واقعا زیبا بنظر میرسید
پرچم های سفید و سیاه فضای رسمی رو ایجاد میکردند
به دو برش نگاه انداخت همه افرادی که اونجا بودن همسن و سال های خودش بودن
همه اونها بهش نگاه میکردن
کمی خجالت کشید سرشو پایین انداخت و وارد اون کاخ بزرگ شد
کسی سمتش اومد تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
"من کیم سوهیون هستم از طرف پدرتون شما رو راهنمایی میکنم"
جونگکوک هم متقابلا همین کار رو کرد
اون دختر گفت:"من میرم کلید اتاقتون رو بگیرم لطفا همینجا منتظر بمونید"
جونگکوک دقیقا نمیفهمید اون دختر چه موجودی
شبیه پری بود
بال های بلندش رو تکون تکون میداد
همه داشتن بهش نگاه میکرد
البته طبیعی بود
اون از خانواده اصیلی بود و
طبیعی بود
دختر کلید رو سمتش گرفت و گفت:"فقط همینقدر میتونم کمکتون کنم لطفا کمی استراحت کنید و برای جشن خوش امد گویی حاضر شید و این جشن ساعت8برگزار میشه"
"بله"
کنجکاو بود
هم اتاقیش کی بود یعنی
خودش رو با سرعت به اتاق رسوند دور رو باز کرد
کسی روی تخت دراز کشید بود و به سقف زل زده بود
اون اتاق واقعا باشکوه بود
لوستری که از سقف اویزون بود رو نگاه میکرد
یکم سرفه کرد تا اون پسر به خودش بیاد
سرشو بلند کرد
و جونگکوک رو برانداز کرد
"واو چقدر جذابی پسر"
جونگکوک که هنوز متوجه قضیه نشده بود گفت:"اسم من جئون جونگکوک"
پسر چشماشو کوچیک ورد و گفت:"گفتم چقدر جذابی منم پارک جیمینم"
جونگکوک جمدونش رو روی تختی که اخر اتاق بود گذاشت
و گفت:"اینجا چجور جایی"

ادامه دارد...

^^
امدوارم خوشتون بیاد

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jul 04, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

"Sweet scent"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora