1

140 31 6
                                    

با پخش شدن تیتراژ جمعیت بلند شدن و با سر و صدا به سمت خروجی که درست سمت راست راه پله ها بود حرکت کردن.
نفسشو با حرص بیرون داد.
ناراضی بود. از تمام چیزی که دیده بود ناراضی بود و حس حماقت کل وجودشو پر کرده بود.
چراغ های بزرگ سینما حالا روشن بودن ولی مرد مرموز همچنان روی صندلی ردیف آخر نشسته بود و باحرص چیز هایی رو توی دفترچه جیبی مینوشت.
× ببخشید!
با نگرفتن جوابی جلو تر رفت
× آقا ... ببخشید!
مرد سرشو جوری بالا گرفت که درد بدی توی مهره های گردن پیچید.
×ببخشید ولی باید سالن رو ترک کنید. برای سانس بعدی لازمه که ما اینجارو تمیز کنیم.
لحظه ای گیج به مرد جووان مقابلش نگاه کرد.
لبخند دلنشینی داشت و صدای خاصش بد جور گوششو قلقلک میداد.
دستپاچه بلند شد
+معذرت میخوام. اصلا متوجه نشدن.
پسر لبخندی زد
×مشکلی نیست‌ .
جارویی به دست داشت و بعد از بلند شدنش مشغول تمیز کردن ردیف صندلی های آخر سالن شد.
دفترچه رو توی جیب پشتش گذاشت.
کلاه روی سرشو پایین تر کشید و به سمت خروجی راه افتاد.
تمام مدت به خاطر حرص خوردن هاش کلی انرژی مصرف کرده بود.
بیرون سالن سینما پر بود از رستوران پش فقط رندوم یکی رو انتخاب کرد و ساندویچی سفارش داد.

اون لحظه فقط یه هادداگ حسابی و نوشابه پر یخ سرحالش میاورد.

پشت میز شیشه ، روی صندلی پایه بلند نشست و بدون اینکه ذره ای مکث کنه دوباره دفترچه رو روی میز گذاشت.

دور یکسری اسامی خط میکشید بعضی هارو حذف میکرد.کسایی که ابدا قرار نبود دوباره باهاشون کاری انجام بده!

دفترچه خیلی سریع پر شد از اسمای و نوشته هایی که به زبون رمزی و خلاصه به خط دراومده بود.

قطعا کسی به جز خودش قرار نبود اونارو بخونه.

اونقدر درگیر نوشتن بود که اصلا متوجه زنگ رنگی روی میز که خبر آماده شدن ساندویچشو میداد نشد.

همیشه اینجوری بود. اونقدری غرق کارش میشد که تمام دنیای اطرافش خاموش میشد . انگار توی یک خلا گیر افتاده بود و فقط صدای بلند ذهنش بود که روی کاغذ نقش میبست.

وقتی آخرین کلمه رو نوشت با نقطه محکمی که آخر جمله گذاشت سرشو بالا گرفت.

انگشت هاش به خاطر فشار دادن مداد توی دستش درد میکرد.
به نوک ساییده شده‌ی مداد نگاه کرد. دیگی چیزی ازش باقی نمونده بود.

ولی با دیدن سینی پلاستیکی قرمز رنگ روی میز تازه به یاد آورد که غذا سفارش داده بود!

ولی مطمئن بود کاملا فراموشش کرده پس اون ساندویچ و نوشابه با یخ ها درحال آب شدنش از کجا اومده بود؟؟

کمی به اطراف نگاه کرد.
کنجکاویش اجازه نداد به داد شکم گرسنش برسه. بلند شد به سمت پیشخوان رفت

+ ببخشید!
دختر جوان پشت پیشخوان لباس فرمی به تن داشت لبخندی بهش زد

^ بله؟

Cinema Where stories live. Discover now