Eraser

162 32 15
                                    

اون روز طولانی ای بود
مخصوصا بعد حرف هایی که زده شد

اعتماد...مردم چطوری میتونن تعریفش کنن؟
اعتماد کردن چطوریه؟

اون روز برای هردونفرشون سخت بود
هردوشون موقع جمع کردن چمدوناشون خسته بودن
سوبین هر دفعه به یونجون نگاه میکرد میدید که چشماش داره کم کم بسته میشه

البته این حقو کاملا بهش میداد چون اون روز برای یونجون خیلی طولانی و طاقت فرسا بود

سوبین از اتاق رفت بیرون تا دارویی که اون موقع باید مصرف میکرد رو بیاره
یونجون تو اتاق موند تا بقیه وسایل رو جمع کنه
وقتی سوبین برگشت دید که یونجون روی چمدونا خوابش برده
خیلی مدت طولانی نبود که سوبین بیرون از اتاق بود ولی یونجون خوابش برده بود، وقتی دید که چطوری سرشو گذاشته روی چمدونا و خوابیده اصلا دلش نیومد بیدارش کنه
سوبین خیلی اروم رفت و دراز کشید رو تخت تا خوابش ببره
همیشه وقتی میخوابید خیلی سریع خوابش میبرد ولی امشب هر وقت چشماشو می بست چهره ی یونجونو جلو ی چشاش میدید وقتی بهش گفتش"تا وقتی دستهامو ول نکنی...تا وقتی بالهات روی شونه هات رشد نکنه و بخوای دستای گرممو دور شونه هات حس کنی"

معنای اصلی این جمله چیه؟ اعتماد؟

همینجوری که داشت بهش فکر میکرد نتونست شخصیت فانش رو ساکت نگه داره و پیش خودش گفت: دستای یونجون هیچ وقت گرم نبوده همیشه یخه.همیشه دستاشو میزاره تو دستای من تا گرم نگهش دارم پس چجوری دستای گرمشو میخواد بزاره دوره گردنم ؟
باید اینو بهش بگم

وقتی از جاش بلند شد یکدفعه یادش افتاد یونجون خوابه
و البته این بهونه ای بود برای اینکه دوباره چشاشو باز کنه تا بتونه یونجونو ببینه

اون خیلی زیبا بود...واقعا زیبا

Tomorrow morning

وقتی سوبین بیدار شد دید یونجون زودتر بیدار شده و چمدون ها رو بسته 

از تخت اومد پایین دید یونجون کتش رو پوشیده و داره بقیه وسایلو جمع میکنه و میبره سمت ماشین

+صبحت بخیر، صبحونه روی میزه، اگه میتونی زودتر بخور که بتونیم سریع حرکت کنیم و به شب نخوریم

سوبین خیلی زودلباسشو پوشید و رفتش سمت میز

راستش باورش نمیشد
درسته یونجون خیلی آشپز فوق العاده ای بود اما هیچ وقت انقدر براش وقت نمیزاشت
خیلی سریع صبحونه رو خورد و بلند شد

-ممنون واقعا احساس میکردم انرژی بدنم پایین بود
+مطمعنن پایین بوده چون دیشبم هیچی نخوردی، خب حاضری که بریم؟
-اره فقط صبر کن باید مداد و دفتر طراحی هام رو بردارم
+برات برشون داشتم ولی نتونستم پاک کنت رو پیدا کنم برو یکبار دیگه نگاه کن شاید پیداش کردی. خیلی طولش نده

سوبین رفت توی اتاق و توی کشو هاش رو گشت و تونست پاک کنش رو پیداش کنه.
اونو گرفت تو دستش و از اتاق اومد بیرون

-پیداش کردم
+خوبه

یونجون درو باز کرد که از خونه برن بیرون

-قبل از اینکه بریم ازت یه سوال دارم
+نمیتونی بعدا بپرسیش؟
-نه، خیلی طول نمیکشه
+بپرس
-تعریفت از اعتماد چیه؟

یونجون یک لحظه خندش گرفت
میشه گفت نزدیک ۲ یا ۳ دیقه بینشون یه سکوت سنگینی بود
یونجون داشت فکر میکرد
واقعا تعریفش از اعتماد چی بود؟
یونجون به سوبین نزدیک تر شد
خیلی نزدیک
و دست سوبینو گرفت
دستشو باز کرد و پاک کنی که توی دستش بود رو ازش گرفت و روبه رو سوبین گرفت

+نمیدونم دقیقا میشه بهش گفت تعریف یا نه اما به نظر من اعتماد مثل یه پاک کن میمونه، با هر اشتباهی که میکنیم کوچیک تر میشه و در نهایت وقتی دیگه تا حدش ازش استفاده کردی دیگه هیچی ازش نمیمونه و نمیشه برش گردوند

یونجون بعد از اینکه این حرف رو زد پاک کن رو گذاشت توی جیب کتش و دست سوبینو گرفت از در خونه بیرون رفت
قبل از اینکه درو ببنده رو به خونه کرد و گفت:

+خب فعلا باید خداحافظی کنم ازت، اگه همه چی خوب پیش بره زود برمیگردیم

-قراره خوب پیش بره~

RainismWhere stories live. Discover now