Dusk till dawn

366 64 8
                                    

نا امیدی مثل یه مانع بزرگه که میتونه تورو از رسیدن حتی به یک قدم جلو تر منع کنه...

یونجون فقط ترسیده

ترس

خود همین کلمه باعث میشه ادم به دورو برش شک کنه

زندگی سوبین تو دستای یونجون بود

اگر نا امید میشد...دیگه پسری نبود که شب تا صبح تو آغوشش بگیرتش

دیگه کسی نبود که صبح تا شب عشقشو بهش ابراز کنه

...

+نه نباید اینطور تموم بشه ....تو هیچ وقت بهم نگفتی عاشقمی ..

یونجون با مشت به سینه ی سوبین میکوبید که ...همین مشتهایی که از سر عشق بهش میزد
باعث یه نفس تازه شد

زیر اون بارون یونجون چهره ی اون الهش رو نمیدید فقط صداشو شنید صدای سرفش که به خاطر بالا اومدن نفس بود یونجون نمیتونست گریشو بند بیاره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

زیر اون بارون یونجون چهره ی اون الهش رو نمیدید فقط صداشو شنید صدای سرفش که به خاطر بالا اومدن نفس بود
یونجون نمیتونست گریشو بند بیاره ...اره تنهاش نزاشت

یونجون سوبینو داخل ماشین گزاشت و خیلی سریع به نزدیک ترین بیمارستان میروند

تو راه فقط به حرفایی که قبل دوبارهدبرگشتن نفس سوبین به خودش میزد فکر میکرد

نتونستن...

همچین کلمه ای وجود نداره

حداقل برای چوی یونجونی که داره یه قلبو که قلب خودشم به اون بستست باز به تپش میندازه وجود نداره

نگاهی به سوبین انداخت که داره از سرما میلرزه

بازم ترسید

ماشینو زد کنارو و دوباره رفت بیرون خیلی سریع دروبست بدون خاموش کردن سیستم قفل ماشینش

رفت و برای سوبین از پشت ماشین چند تا پارچه بیاره که شاید گرمش کنه

بعد بستن در صندوق به سمت در سمت راننده رفت

+چی قفله؟

اره قفل بود...

+امکان نداره سوبینو بیدار کنم که بهخواد درو واکنه
یونجون همونجا نشست زیر بارون و سرشو به ماشین تکیه داد و اون پارچه هایی که قرار بود بده سوبینو رو خودش انداخت
________
-یونجون کجاست؟

RainismWhere stories live. Discover now