𝒞ℴ𝓅ℯ 𝓃𝓊𝓂𝒷ℯ𝓇 𝓈ℯ𝓋ℯ𝓃 {𝒞𝒽𝒶𝓃𝒽ℴ}

617 43 1
                                    

𝑪𝒐𝒖𝒑𝒆 𝒏𝒖𝒎𝒃𝒆𝒓 𝒔𝒆𝒗𝒆𝒏𝑺𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐𝑪𝒉𝒂𝒏𝒉𝒐

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

𝑪𝒐𝒖𝒑𝒆 𝒏𝒖𝒎𝒃𝒆𝒓 𝒔𝒆𝒗𝒆𝒏
𝑺𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐
𝑪𝒉𝒂𝒏𝒉𝒐

᪥❁᪥❁᪥

اون روز آسمون بی وقفه می بارید و زمین رو با اشک های بلوریش خیس میکرد، گویا از غم تلخ پاییز، آسمون هم دل گرفته شده بود، یا شاید داشت اشک شوق میریخت، برای شادیِ یه ملاقات غیر منتظره.

گاهی الهه ی زندگی دستات رو می گیره و به سویی میبره که هیچ وقت انتظارش رو نداری.

کلاه بارونیِ زد رنگم رو روی سرم انداختم تا مانع بیشتر خیس شدن موهای فرفریم بشه.

همین که وارد قطار شدم با احتیاط بلیطم که به خاطر هوای بارونیه بیرون به شدت خیس شده بود رو، با نوک انگشتای مرطوبم برداشتم و با دقت نگاهی به شماره کوپه و صندلیم کردم.

روبه روی کوپه ی شماره هفت ایستادم و چتری های خیسم رو به عقب هل دادم، با قدم های آرومی وارد شدم و روی صندلیه کناره پنجره نشستم‌.

کسی تو کوپه نبود‌؛ تعجبی هم نداشت هیچ کس جز من تو اون ساعت که هوا هنوز کامل روشن نشده  به شهر نمیرفت.

با حس کردن ویبره ی گوشیم، دستم رو داخل جیبم کردم، و بعد از اینکه نگاهی به اسم مخاطب انداختم دکمه ی سبز رنگو با انگشتای خیسم لمس کردم.

-بله مامان؟ آره سواره قطار شدم نگران نباش،
نیاز نیست انقدر یاداوری کنی یادم نمیره ترشی رو به مادربزگ بدم دیگه قطع میکنم، منم دوست دارم.

قرار بود برای یه هفته پیش مادربزرگ و پدربزگم برم تا کمی از تنهایی بیرون بیارمشون؛ البته کتابای جدیدی که پدربزرگ قول دادنشونو بهم داده بود هم بی تاثیر نبود.

کتابی از داخل کوله ی مشکی رنگم بیرون اوردم و مشغول خوندن کتابم شدم.

صدای آواز پرنده ها، بوی خاک خیس، صدای قطرات ریزه بارونی که روی برگِ درختای صنوبر بوسه می زدن... همش خیلی دلنشین بود.

به خاطر باده سردی که از پنجره قطار به داخل وزید لرزش کوچیکی تو تنم حس کردم و کتاب رو روی صندلیه کناریم گذاشتم
دستمو دراز کردم و خواستم پنجره رو ببندم، اما با دیدن پسره جونی که روبه روی قطار ایستاده بود متوقف شدم.

𝑀𝑦 𝑠𝑐𝑒𝑛𝑎𝑟𝑖𝑜𝑠~❁ Where stories live. Discover now