عود، باروت و خون

792 192 60
                                    

اصواتی شبیه به تکون خوردن چندین زنگوله توی باد میپیچید. و صدای زنانه ای چیزهای نامفهوم رو زمزمه میکنه. چانیول چند دقیقه ای هست که چشم باز کرده ولی هیچ چیز نمیتونه هاله دور مغزش رو از بین ببره. نمیدونه کجاست یا حتی باید چکار کنه. صدای زنگوله ها و زمزمه های اهنگین زن نزدیک میشه و چان میتونه بالای سرش یه پیرزن رو ببینه. لباس های عجیب و کولی وار به تن داره و انگار مراسم تک نفره مذهبی رو اجرا میکنه. دست چروکیده و خاک الودش رو به صورت چان میکشه و با دیدن تکون خفیف پلک هاش برمیگرده و چیزی رو به زبون غریبه سمت کسی که چانیول نمیدید، فریاد میزنه. کم کم میتونه به خاطر بیاره. درد شدیدی توی بدنش میپیچه و باد استخون هاش رو به لرزه درمیاره.

خاطرات شبیه خنجر توی سرش فرو میرن و میتونه صدای شیون، جیغ و شلیک رو به یاد بیاره. پارک چانیول سرباز دو رگه امریکایی کره ای برای جنگ پا به کره جنوبی گذاشته بود. شب قبل نبرد سختی داشتن و در نزدیکیش انفجار رخ داد و دیگه بعد از اون رو یادش نمیاد.
درد توی تمام بدنش موج میخوره و باعث میشه نتونه زیاد بیدار بمونه و دوباره بدون اینکه بفهمه، پلک هاش بسته میشن. مدت زیادیه که از خونه دور شده و جز بوی خون و کثافت چیز دیگه ای به مشامش نرسیده. شاید بخاطر همین بوی غذاست که چشم باز میکنه و اینبار کنار ساحل لا به لای صدها جسد نیفتاده. انگار داخل یه خونه ست. درست نمیفهمه و هنوز گیجه.

صدای زنگوله و نجوا های نامفهوم باز هم شنیده میشه و اینبار بهتر میتونه تحلیل کنه. مرد جوانی کنارش نشسته و روی سینش دست گذاشته. جایی که گلوله پوستش رو شکافته. چشم هاش بی روح و سرد به رو به رو خیرست و چند نفر مثل همون پیرزن مراسم دعا برگذار کردن. چشم هاش با دیدن اطرافش گشاد میشه. طوری که انگار ممکنه گوشه ی پلک هاش پاره بشن.
جسد فرمانده کنارشه و سرش بریده شده. اما میتونه پلاکش رو تشخیص بده. به همین ترتیب چند نفر دیگه از همرزم هاش...

میتونه بفهمه ظاهرا اسیر شده. فقط نمیدونه چرا تا الان مثل بقیه نکشتنش. تو همین افکاره که متوجه میشه مرد کنارش بهش خیره شده. ظاهر عجیب و نگاه ترسناکی داره. قسمتی پراکنده از مو، ابرو و مژه هاش سیاه و قسمتیش سفیده. به دست ها و گردنش جواهرات زیادی اویزونه و گوش هاش به طور نامنظم گوشواره هایی دارن که مطمئنه ارزششون زیاده.

شرایط رو ارزیابی میکنه که ببینه چطور میتونه از اون ها فرار کنه. پسر زال با همون نگاه خیره و نجوا های دعا مانند ترسناک سنگی رو به ارومی روی بدن چانیول میکشه و بعد به همراه جمعیتی که مراسم دعا برگذار میکنن سمت بقیه ی اسرا میرن. عده ای رو سر میبرن و با یه سری ها مثل چانیول رفتار میکنن.
دختر بچه ای پوتین های یول رو درمیاره و خودش اون ها رو میپوشه. مرد به ارومی به دختر بچه ی جنگ زده خیره میشه:

"من کجام؟"

دختر میدونه اون مرد توان پس گرفتن کفش هاش رو نداره و با ارامش پاهای کبود و زخمی از شدت سرماش رو با اون ها میپوشونه:

زالWhere stories live. Discover now