مارال

447 165 69
                                    

چند ماه از حضور چانیول توی اون روستای ساکت و بیروح میگذشت‌. توی این مدت فقط یک بار حمله شد و چند خونه و مکان های مهم رو به اتش کشیدن. قحطی و گرسنگی به روستا هم راه پیدا کرده بود. مدت زیادی از زمستون نگذشته بود با اینحال برف جای بارون های سیل اسا رو گرفته بود. به طوری که چان حس میکرد سرمای منزجر کننده تیغی شده که پوست و گوشتش رو میشکافه تا به استخون برسه. باید چوب بیشتری میشکست تا بتونن خودشون رو گرم کنن اما بعد از چند ساعت کار، دیگه بدنش بهش کمکی نمیکرد.

هیزم ها رو به سختی داخل صومعه برد. اونجا کمی از بیرون گرم تر بود و این باعث میشد پاهای سرخ شده از سرماش بیشتر درد بگیرن. بکهیون اون روز بیشتر از همیشه بهش کنده داده بود و چانیول...مدتی میشد که مقابل پسرک زال تواناییش برای تکلم رو از دست میداد. اون فقط نگاهش میکرد. بکهیون هم. نمیفهمیدن چی از چشم های هم میفهمن. شبیه یک کشش درونی غیر قابل انکار بود‌. اون اونجا بود. توی صومعه و صورتش کمی عصبی به نظر میرسید. هیون معمولا به همه چیز بدون واکنش بود و این باعث تردید یول میشد.

_برو زیرزمین. از این به بعد اونجا کار میکنی.

انگار واژه ها رو سمتش تف میکرد. چانیول احمق فقط نگاهش میکرد و نمیفهمید پوست کبود از سرما و چشم های خسته و گود افتادش چقدر زیبان. ولی بکهیون مجبور بود به زیرزمین کثافت گرفته ی صومعه بفرستش چون ممکن بود سگ ضعیفش توی سرما جون بده‌. بک نمیخواست اون رو بکشه. اون اسیر خارجی فقط زیبا درد میکشید و طوری نگاهش میکرد انگار بکهیون دردی بزرگ تر از یخ زدن توی سرماست. چشم های درشت مشکیش پر از راز بود و بک قصدی برای فهمیدنش نداشت. میخواست توی همون ابهام بهش نگاه کنه.

شاه کلیدش رو از جعبه گوشه صومعه بیرون اورد و سمت اسیرش رفت تا زنجیرش رو باز کنه. برای رفتن به زیرزمین، بیش از حد کوتاه بود. چان به دست های باریکش نگاه کرد و تضادش روی اون فلز زنگ زده و آهنین. زیرزمین...اونجا دیگه نمیتونست بکهیون رو ببینه. هیچکس جز اشپز به زیرزمین صومعه رفت و امد نداشت. بخاطر قطع شدن برق، حتی نوری هم نبود و بقیه رو معمولا برای شکنجه توی اتاقک هاش میفرستادن.

پسر بزرگتر به این فکر کرد که میتونه فرار کنه. هیچکس دنبالش نمیامد. اون شهر غم زده انگار محلی برای تجمع اشباح بود و هیچ اثری از زندگی درش حس نمیشد. اما اون اسیر بود. نه بخاطر زنجیرها. چانیول به نفرین دچار شده بود. به طلسم و افسونی جنون وارانه که درش فقط باید بکهیون رو نگاه میکرد. باید بوش میکرد...
پسر زال تا زیرزمین همراهش امد اما سمت اشپزخونه نمیرفتن. بکهیون در اتاقی رو باز کرد. هیچ نوری به جز فانوس کوچیک بک نبود و یول از همون شعله های کم جون متوجه وان چوبی بزرگ وسط اتاق شد.
حالا چان دلیل اونهمه هیزم رو میفهمید. باید شاهد حمام کردن بکهیون میبود؟

_برو داخل.

چانیول دلیلش رو نمیفهمید. خسته تر از چیزی هم بود که بخواد بیشتر از این فکر کنه. فقط لباس های نخ نماش رو دراورد و داخل وان رفت. یک فانوس دیگه روشن کرد و حالا میتونستن همدیگه رو ببینن. چان توقع نداشت بکهیون هم برهنه بشه و داخل وان بیاد. ولی توقع های یول بیش از حد سطحی بودن. اون فقط جنگ دیده بود. عادت نداشت پسرک زال روستا نگاهش کنه. بکهیون شبیه یک عروسک گردان دیوانه شده بود. مدام عروسکش رو امتحان میکرد. زیر و روش میکرد تا از عمیق ترین نقطه وجودش ایرادی بیرون بکشه و ازش منزجر بشه. اون زیاد به چانیول نگاه میکرد.

زالNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ