ᵖᵃʳᵗ ¹⁸

288 54 40
                                    

زندگی خیلی کوتاه است
چیزی به من ببخش که دوستش داشته باشم
و من
چیزی جز حقیقت دوست ندارم .
همان چیزی رو به من ببخش
که خودت هستی !

___________________


"-داشتم به حقیقت و واقیعت فکر میکردم .
راستی فرقشون چیه ؟

_حقیقت لازمه ی زندگیه ولی واقیعت چیزیه که فقط وجود داره ."

ماریا:)

چمدونش رو تازه گیت تحویل گرفته بود و داشت به سمت درخروجی فرودگاه می رفت .

بعد یک هفته ای که توکیو بود تازه دیروز فرد مورد نظرش رو پیدا کرده بود برای همین امروز برگشت .

برای اولین بار یه نفس از سر آسودگی کشید و دستش رو برای یه تاکسی بلند کرد .

که یه ماشین مشکی هیوندای  جلوی توقف کرد .
راننده شیشه رو داد پایین و از زیر عینک آفتابی اسپرتش به سر تا پای جیمین نگاهی انداخت. 

=بیا بالا .

جیمین اخم هاش رو توی هم کشید و دسته ی چمدونش رو محکم تر گرفت .

×ببخشید شما ؟

=جئون جونگکوک ام و کیم بم گفتن بیا دنبالت باید یه سری چیزا رو با  هم شر کنیم. 

جیمین سریع اخم هاش رو باز کرد .
پس اون همون پلیسی بود که تهیونگ بش گفته بود باید بره دیدنش .
از حق نگذریم خیلی خوشتیب بود .
یه خرگوش خوشتیپ .

به لقبی که بش داده بود خندید و در عقب ماشین رو باز کرد و چمدون رو افقی روی صندلی گذاشت و خودش رفت جلو نشست .

وقتی نشست دستی به شلوارش کشید .

×خوب حالا قراره کجا بریم ؟

کوکی دنده رو خوابوند و پاش روی پدال گاز گذاشت و کمی فشار داد و فرمون رو چرخوند تا وارد لاین اصلی بشه .

=یه جایی که بتونیم حرف بزنیم .

جیمین سرش رو تکون داد و از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد که هر تصویر و هر عابر فقط برای چند ثانیه موندنی بود و بعد جاشون رو به دیگری میدادن .

درست مثل زندگی آدما. 
یه برحه از زمان رو زندگی میکنن بعد میمیرن و افراد جدیدی به جاشون متولد میشن .
همین قدر ساده ولی در عین سادگی پیچیده .

<<<<<<<<■>>>>>>

جین از هر وقت دیگه ای نگران تر بود .
نگران کی ؟

سوال خوب و کاملا به جایی بود .

اون نگران همه ی اطرافیانش بود . نگران تهیونگ ، هوسوک ، یونگی ، نامجون و حتی جیمین و جونگکوکی که تا ندیدشون .

PrinceWhere stories live. Discover now