زندگی خیلی کوتاه است
چیزی به من ببخش که دوستش داشته باشم
و من
چیزی جز حقیقت دوست ندارم .
همان چیزی رو به من ببخش
که خودت هستی !___________________
"-داشتم به حقیقت و واقیعت فکر میکردم .
راستی فرقشون چیه ؟_حقیقت لازمه ی زندگیه ولی واقیعت چیزیه که فقط وجود داره ."
ماریا:)
چمدونش رو تازه گیت تحویل گرفته بود و داشت به سمت درخروجی فرودگاه می رفت .
بعد یک هفته ای که توکیو بود تازه دیروز فرد مورد نظرش رو پیدا کرده بود برای همین امروز برگشت .
برای اولین بار یه نفس از سر آسودگی کشید و دستش رو برای یه تاکسی بلند کرد .
که یه ماشین مشکی هیوندای جلوی توقف کرد .
راننده شیشه رو داد پایین و از زیر عینک آفتابی اسپرتش به سر تا پای جیمین نگاهی انداخت.=بیا بالا .
جیمین اخم هاش رو توی هم کشید و دسته ی چمدونش رو محکم تر گرفت .
×ببخشید شما ؟
=جئون جونگکوک ام و کیم بم گفتن بیا دنبالت باید یه سری چیزا رو با هم شر کنیم.
جیمین سریع اخم هاش رو باز کرد .
پس اون همون پلیسی بود که تهیونگ بش گفته بود باید بره دیدنش .
از حق نگذریم خیلی خوشتیب بود .
یه خرگوش خوشتیپ .به لقبی که بش داده بود خندید و در عقب ماشین رو باز کرد و چمدون رو افقی روی صندلی گذاشت و خودش رفت جلو نشست .
وقتی نشست دستی به شلوارش کشید .
×خوب حالا قراره کجا بریم ؟
کوکی دنده رو خوابوند و پاش روی پدال گاز گذاشت و کمی فشار داد و فرمون رو چرخوند تا وارد لاین اصلی بشه .
=یه جایی که بتونیم حرف بزنیم .
جیمین سرش رو تکون داد و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد که هر تصویر و هر عابر فقط برای چند ثانیه موندنی بود و بعد جاشون رو به دیگری میدادن .
درست مثل زندگی آدما.
یه برحه از زمان رو زندگی میکنن بعد میمیرن و افراد جدیدی به جاشون متولد میشن .
همین قدر ساده ولی در عین سادگی پیچیده .<<<<<<<<■>>>>>>
جین از هر وقت دیگه ای نگران تر بود .
نگران کی ؟سوال خوب و کاملا به جایی بود .
اون نگران همه ی اطرافیانش بود . نگران تهیونگ ، هوسوک ، یونگی ، نامجون و حتی جیمین و جونگکوکی که تا ندیدشون .
YOU ARE READING
Prince
Fanfiction"Prince " "شاهزاده " ***_***_*** 彼は黒い墓地に彼の興味を埋めます... در قبرستان سیاه تبار دفع می کند علایقش را ... ***_***_*** تا مغز و استخونش طعم درد رو چشیده بود . دیگه توانی برای برخاستن و مقابله با زندگی بی رحم و از خود راضیش رو نداشت . اون شکسته بود . خیل...