انگار دارم توی شن ها غرق میشم و دور شدنت از خودم رو تماشا میکنم.
انگار امروز هم دوباره میمیرم،چون تمام کاری که میکنم گریه کردن پشت لبخندمه.
اون،امروز برگشت پیشش،و روز بعد از چیزی که باید میبود دردناک تر بود.
########
اون روی کاناپه اش نشسته بود و شبکه های اجتماعیش بالا پایین میکرد،اما در واقع توی دنیای ذهن خودش بود.
صدای در زدن باعث شد تمرکز اش بهم بخوره و به دنیای واقعیت برگرده.وقتی در باز کرد،و چشم هاش به مرد گریانی که پشت در بود افتاد حس کرد که نفس اش کاملا بند اومد.
_ه...هی.
پسر سعی کرد بجای گریه لبخندی بزنه ولی نتونست و اشک های بیشتری روی گونه هاش ریخت.دست هاش دور پسر دیگه گذاشت و جوری که قبلا عادت داشت انجامش بده روی شونه اش گریه کرد.
اون متقابلا پسر گریان بغل کرد.
وقتی پسر خودش عقب کشید،تک تک سلول های وجودش میخواست که میتونست بیشتر نگه اش داره.
پسر اشکهاش پاک کرد.
_ی...یونگی،دلم برات تنگ شده بود.یونگی حس میکرد امشب کائنات بالاخره اون دیدن و پسری که خیلی زیاد دوست داشت بهش برگردوندن.
+هوسوک،چه اتفاقی برای تو و جیمین افتاده؟
_اون بهم خیانت کرد.
پسر جوون تر گفت و دوباره صورتش با اشک هاش پوشیده شد.یونگی عصبانی بود که جیمین تونسته همچین کاری با آنجل اش بکنه ،ولی الان اولویت مهم تر اش در کنار هوسوک موندن بود.
اون دوتا ساعت ها روی کاناپه یونگی نشستن و در مورد چیز های مختلف حرف زدن،و بعد یه حرف باعث گفته شدن حرف دیگه شد و.....اونا هم بوسیدن.
همین که هم رو بوسیدن ، یونگی حس کرد که این کار درسته،اون دلش برای جوری که لب هاشون مثل پازلی که کامل شده روی هم چفت میشد تنگ شده بود.
اون لحظه بود که اتفاق ها سرعت گرفت.صدای ناله های بلند و تکون های تخت صد در صد از دیوار های نازک اپارتمان یونگی بیرون میرفت ، ولی اون دوتا پسر اهمیتی نمیدادن چون اونا توی خوشحالی مطلق غرق شده بودن.
وقتی بعد از ساعت ها انجام دادنش انرژس شون تموم شد،در آغوش هم بخواب رفتن.ولی وقتی یونگی بیدار شد همه چیزی که مونده بود یه یادداشت روی جایی که هوسوک چند ساعت پیش خوابش برده بود،بود.
"من متاسفم یونگی،نباید برمیگشتم."
یونگی ساعت ها و ساعت ها بالشتی که بوی هوسوک میداد رو بغل کرد و گریه کرد.
اون نامه امید یونگی برای پس گرفتن عشق اش رو از بین برد و اون حالا به اون تیکه کاغذ نا چیز حسودی میکرد چون اون اخرین چیزی بود که هوسوک دیده بود.
