من بهترین چیزی که این دنیا میتونه داشته باشه رو برات ارزو کردم و زمانی که داشتی میرفتی بهت گفتم،
چیزی برای عذر خواهی نیست.حس میکرد،بهش خیانت شده و ازش سو استفاده شده چون چند روز بعد اون دید که باشخصی که بهش خیانت کرده بود قدم میزد و میخندید.
چرا من کافی نیستم؟
به این فکر کرد و نگاهش از صحنه ای که باعث میشد حس مریض شدن بکنه برگردوند.چیزی که باعث میشد بیشتر ناراحت بشه این حقیقت بود که اون هیچوقت نمیتونست از هوسوک عصبانی بشه چون عصبانیتش از هوسوک بیشتر از همه به خودش آسیب میزد.
واقعا یه خائن از کسی که میتونست دنیا رو بهش بده بهتر بود؟
