به این که یه نفر دیگه میتونه لمس ات کنه حسودیم میشه.یونگی داد زد.
+هوسوک چرا اون کار کردی؟برگشتی و بعد دوباره رهام کردی!هوسوک گریه کرد.
_من گیج شده بودم یونگی!من متاسفم.+تو میدونی که من چقدر عاشقتم و وقتی اون کار باهام کردی حتی از چیزی که بودم هم بیشتر بهم اسیب زدی.
هوسوک زمزمه کرد.
_من متاسفم یونگی!ولی من دیگه تورو دوست ندارم!من جیمین دوست دارم.
.
آخاون جمله حس این به یونگی داد که یکی با مشت کوبیدن وسط سینه اش.
+خیله خب.برگرد پیش اون حرومزاده خائن ولی وقتی دوباره موقع خیانت مچ اش گرفتی تعجب نکن.
یونگی بعد از زدن حرفش از اونجا رفت و بالاخره با واقعیت این که پسری که همیشه عاشقش خواهد بود،دیگه مال اون نیست،فرو ریخت.
هوسوک بخاطر حرف های یونگی گریه کرد،ولی میدونست که حق با اونه.