به این که یه نفر از خودش توی خاطراتت اثر به جا گذاشته حسودیم میشه.+چرا اومدی اینجا هوسوک؟
یونگی قبل از این که نگاهش به پسر گریان پشت در خونه اش بیوفته این سئوال پرسید.+هی،چی شده؟
یونگی اخمی کرد و هوسوک محکم در آغوش گرفت.مهم نیست که یونگی چی بگه اون همیشه با اغوش باز از هوسوک استقبال میکنه ، حتی اگه براش دردناک باشه.
هوسوک هقی زد.
_حق با تو بود.یونگی اهی کشید و دستش بین موهای پسر کوچیک تر که داشت روی شونه اش گریه میکرد کشید.
+بیا بریم داخل،نمیخوایم مریض شی.
اون دوتا روی کاناپه یونگی بودن،هوسوک سرش روی پای یونگی گزاشت و یونگی به ارومی کمرش میمالید.
هوسوک برای یونگی حرف میزد و اون گوش میکرد.
اون دوتا اینکار ادامه دادن تا وقتی که هردوشون خوابشون برو و بعد از مدت های طولانی یونگی احساس تنهایی نمیکرد.