part 1

1.1K 166 21
                                    

با شنیدن صدای آلارم گوشیش روی تخت غلتی زد و همونطور که چشماش بسته بود با بدخلقی دستشو دراز کرد و گوشیشو از روی میزی که کنار تختش بود برداشت و به اون صدای مزاحم خاتمه داد.

با دوباره ساکت شدن اتاق، لبخند کمرنگی روی لباش جای گرفت و پتو رو تا روی سرش بالا کشید تا دوباره توی رویاش فرو بره.

بعد از چند دقیقه با یادآوری اینکه دیشب به جیلی قول داده بود که امروز به جاش به بار میره مضطرب چشماشو باز کرد و با یه حرکت خیلی سریع تکون خورد تا پتو رو از روی خودش کنار بزنه و بلند بشه ولی ییبو بد خواب بود... و نمی‌دونست که به لبه تخت رسیده و پشتش خالیه و هر آن ممکنه با باسن محکم پرت بشه روی زمین! و این اتفاق هم افتاد!!!

همونطور که با پتوش توی جنگ جهانی سیر میکرد بدون اینکه حواسش به دور و اطرفش باشه و با چشمایی که هنوزم کامل باز نشده بودن با عصبانیت و کلافگی همونطور که با پاهاش به پتوش ضربه میزد تا اونو از دور بدنش جدا کنه و بتونه سریع از جاش بلند بشه و هرچه زودتر خودشو به بار برسونه محکم به پایین از تخت پرت شد و ثانیه ای بعد از دردی که توی ناحیه باسن و کمرش حس کرد صدای نالش بلند شد.

دیگه امکان نداشت از این کلافه تر و عصبانی تر و همچنین بدبخت تر بشه... نتونسته بود اون پتوی مزاحمو از دور بدنش جدا کنه که هیچ... الان حتی کمر و باسنش هم آسیب دیده بود...

نفسشو با بیچارگی بیرون داد و سعی کرد با آرامش پتوش رو از دور دست و پاش جدا کنه... بعد از یکی دو دقیقه تونست با تمرکز بالا از شر اون پتوی لعنتی راحت بشه. سریع از روی زمین بلند شد و همونطور که دستشو به کمر و باسنش میکشید چشم غره ای نثار پتویی که الان گوشه اتاق پرت شده بود کرد و به سرعت به سمت سرویس بهداشتی رفت تا زودتر برای رفتن به بار آماده بشه.

.

.

.

با عجله همونطور که میدویید خودشو به بار رسوند و قبل از اینکه بره داخل خم شد و دستاشو روی زانو هاش گذاشت تا نفس تازه کنه. از شانس بدش توی راه ترافیک شدیدی به وجود اومد و اون مجبور شد ماشینشو یه گوشه از خیابون پارک کنه و تو اون سرمای طاقت فرسا همونطور که میدویید خودشو به بار برسونه.

بعد از اینکه کمی نفسش برگشت به سرعت در بار رو باز کرد و داخل شد. با ورودش گرمای دلنشینی گونه های یخ زدش رو نوازش کرد و باعث شد لبخند کمرنگی مهمون لباش بشه. بیشتر از این نباید دیر میکرد.. پس به سرعت به سمت پیشخوان رفت و رو به روی صاحب کارش ایستاد. به چهرش که اخم کرده بود نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد، الان واقعا نمی‌دونست چه توضیحی درباره اینکه دیر کرده بود بهش بده...

نگاهشو به اطراف داد و همونطور که با استرس از طریق دندوناش به جون لباش افتاده بود و داشت پوستشونو میکند سعی کرد یه جوری برای صاحب کارش که با عصبانیت بهش زل زده بود توضیح بده:

_اممم واقعا متاسفم که انقد دور اومدم...

نگاهشو به صاحب کارش داد:

_امروز شیفت من نبود و من دیشب درخواست جیلی رو مبنا بر اینکه امروز خودم به جاش به بار بیام رو قبول کردم اما...

صاحب کارش دیگه نمیتونست تحمل کنه، دندوناشو روی هم فشرد.

*اما چی؟ واقعا میتونی دلیل بی‌مسئولیتیت رو نسبت به این قضیه توضیح بدی؟

ییبو خواست حرفی بزنه که صاحب کارش دستشو بالا آورد و بهش اجازه حرف زدن نداد، به جاش خودش ادامه داد:

*ببین پسر جون... من با کارمندام شوخی ندارم همه باید سر ساعت اینجا حاضر باشن حالا یا شیفتشونو با یکی دیگه عوض کردن یا نه به من ربطی نداره، باید سر ساعت برای شروع کار اینجا باشی فهمیدی؟

ییبو هم همونطور که با انگشتای دستش و همچین اون لبای بیچارش ور میرفت سرشو به نشونه موافقت آروم تکون داد. صاحب کارش نفس کلافه ای کشید و نگاهشو ازش گرفت.

*هرچه زودتر کار تو شروع کن! نمیخوام مشتریا بیشتر از این منتظر بمونن

و به سمت اتاقی که مخصوص خودش بود رفت.

بعد از رفتنش ییبو نفس آسوده ای کشید و با عجله خودشو به رختکن رسوند تا لباسای مخصوصشو بپوشه و کارشو شروع کنه. در اون لحظه فقط خداروشکر میکرد که به دستور صاحب کارش از اونجا بیرون انداخته نشده بود...

شب شده بود و اون خسته از اینهمه کار کردن، سرشو روی پیشخوان گذاشت تا کمی استراحت کنه و همونطور توی دلش به خودش و جیلی فحش میداد که مجبور شد از روز تعطیلش بگذره و به جاش مثل ربات از خودش کار بکشه.

با صدای باز شدن در آهی کشید و سرشو بلند کرد. با بیچارگی به فردی که در حال داخل شدن بود نگاه کرد و ثانیه ای بعد وقتی مغز خستش شروع به کار کرد و متوجه شد اون شخص کیه چشماش به سرعت گشاد شد و صاف سر جاش ایستاد. همون موقع صاحب کارش با عجله از اتاقش بیرون اومد و خودشو به شخصی که تازه به بار اومده بود رسوند. به مرد مقابلش احترام گذاشت و با خوشحالی به حرف اومد:

*باعث افتخارمه که شما این بار رو برای استراحتتون انتخاب کردین. لطفا بفرمایید.

و سریع نگاهش رو به ییبویی که مات و مبهوت به اون مرد نگاه میکرد داد و بهش اشاره کرد که مرد رو به سمت یکی از بهترین میزاشون ببره.

ییبو به خودش اومد و سریع به طرفشون رفت. به شخصی که مقابلش بود احترام گذاشت و با صدای لرزونی لب گشود:

_خوش اومدین لطفا بفرمایید من میزتون رو بهتون نشون میدم

جان نگاه سرد و مغرورش رو به ییبو داد و با دیدن واکنشش و صدایی که سعی داشت نلرزه ولی موفق نبود پوزخند کمرنگی روی لباش جای گرفت و پشت سر ییبو به راه افتاد...

𝙙𝙖𝙣𝙘𝙚 𝙬𝙞𝙩𝙝 𝙢𝙚 (Completed)Where stories live. Discover now