029

2.2K 500 68
                                    

با خداحافظیِ دو طرفه ی اونها و تموم شدنِ اون کلاسِ خصوصیِ دو نفره، مرد بارِ دیگه به پسری که تقریبا از سالن به بیرون میدوید گوشزد کرد:
"این اولین و آخرین کلاسِ خارج از برنامه بود! از این به بعد توی ساعتِ کلاس مثلِ بقیه ی هم گروهی هات حواست رو به تدریسِ من بده!"

و تهیونگ که حالا بدنش بیشتر از هر وقتِ دیگه ای فقط و فقط یک دوشِ خنک میخواست و معده ش هوسِ آبگوشتِ کره ای کرده بود، وقتِ بیشتری برای بحث کردن با استادِ جوان هدر نکرد و بی چون و چرا سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد:
"باشه... میبینمت!"

ثانیه ی بعد، پسر به سرعتی محو شده بود که جونگکوک دقیقا نفهمید کِی و چطور توی اون سالن تمرین تنها شد! حالا که بیشتر فکر میکرد، اون تقریبا هر روزِش رو به تنهایی بعد از تموم شدنِ کلاس های تدریسش، توی سالن میموند و پروژه های شخصیِ خودش رو تمرین میکرد... اما حالا....
سالن تمرین همیشه برای یک نفر اینقدر بزرگ و خالی و ساکت بود؟

هرچند خودش خوب میدونست که احتمالاً وجودِ اون پسر کنارش و تجربه ی یک کلاسِ خصوصیِ دو نفره ی بی برنامه باعث شده بود که حال و هواش مثلِ همیشه نباشه...

اما جدا از حسی که حالا به اون فضا داشت، انگار بدنش هم بعد از اون مدت تمرین کردن با پسر، بیشتر از همیشه انرژی خالی کرده بود و به هم خوردنِ روتینِ روزانه ش، شوک کوچیک ولی قابل توجهی رو به بدنِش وارد کرده بود.

اون حالا خسته تر از همیشه بود...
انگار اون پسر نه تنها بدنش رو، بلکه ذهن و افکارش رو هم به چالش میکشید!

تهیونگ فرق میکرد...
اون متفاوت بود.
متفاوت حرف میزد.
متفاوت رفتار میکرد.
متفاوت یاد می گرفت.
حتی متفاوت تشکر میکرد!

اون حتی یک کلمه هم برای تشکر و قدردانیش به خاطرِ اون کلاسِ دو نفره ی خصوصی، به زبون نیاورد! به جاش بی هوا به سمتش دوید و بی توجه به نیمه برهنه بودنِ بدنِ هر دوی اونها، خودش رو توی بغلش انداخت!

آخه چه کسی برای تشکر کردن از استادش، اونطور توی بغلش میپره و بدن های رو فرمِ رقصنده و عرق کرده شون رو به هم میچسبونه؟!
آره... اون قطعا متفاوت بود.

مرد میدونست که حالا با وجودِ این خستگیِ بی سابقه ی ذهن و جسمش، باید بی خیالِ تمرین های شخصیِ امروزش بشه... به هر حال یک روز استراحت کردن که قرار نبود کلِ سابقه ی تدریسش رو توی جولیارد به فنا بده!

اون تقریبا وسایلش رو توی ساکِ ورزشیش برگردونده بود تا راه بیوفته...
اما صبر کن! انگار حالا افکارش داشتند دوباره توی سرش تکرار میشدند: ...قرار نبود سابقه ی تدریسش توی جولیارد به فنا بده....

البته! چطور فراموش کرده بود؟!
اون پسر به قدری سریع و عجول از مرد خداحافظی کرده و از سالن بیرون زده بود که جونگکوک فرصت نکرد بهش درباره ی نگه داشتنِ رازِ دو نفره شون چیزی بگه!

Tiptoe :::... (KOOKV ver.)Where stories live. Discover now