کاغذ رو به مرد میانسال جلوی در اسطبل داد.
-بهم گفتن بیام اینجا!
×این که مشخصه!...
-چیکار باید بکنم؟
×صبر کن کاغذو بخونم!مرد نگاهی به پوست دباخی شده انداخت.
×برو توی اسطبل و سراغ ماتیلدا رو بگیر. بهت نشونش میدن.
-باشه.به محض دور شدن زین، دختر مو خرمایی کوتاه قدی جاشو گرفت.
+سلام جاش...
×هی ناتالی...اینجا چیکار میکنی؟!
+مثل اینکه اینجا باید کار کنم از این به بعد!و کاغذش رو به جاش نشون داد. جاش نگاهی به اطراف انداخت. زین از ترس اینکه دیده بشه خودشو پشت در اسطبل برد.
×فرستاده شده سروقت*اینجاشو زین نشنید*. تو هم برو هرکدومو میخوای بردار.
زین مشکوک به اینکه حرف از اونه یا نه، به راهش ادامه داد. با رسیدن به مرد قد بلندی که داشت ارزن ها رو جابجا میکرد پرسید
-ببخشید...ماتیلدا کجاست؟
مرد با دستش اسب نقره ای رنگ رو نشون زین داد. زین به محض دیدنش مسخ شد. حاضر بود قسم بخوره توی بیست و هفت سال زندگیش-که حدود سیصد تا اسب دیده بود- همچین اسب زیبایی به چشمش نخورده بود.
آروم سمت جایگاه ماتیلدا رفت. ماتیلدا با شدنیدن صدای پای غریبه برگشت و به زین خیره شد. "خدای من! چرا چشماش اینهمه غمگینه؟!" با گذشتن این جمله از ذهن زین، اشک توی چشمای اون هم جمع شد. سرشو روی سر اسب گذاشت.
-چرا ناراحتی خوشگلم؟
ماتیلدا صدای ضعیفی از خودش بیرون داد.
-تو هم مثل منی؟ اذیت میشی؟
اینبار صورت ماتیلدا بود که کمی صورت زین رو نوازش کرد. زین هم سرشو چندین بار به طرفین تکون داد تا با دماغش اونو نوازش کرده باشه.با برگشتن سر زین به سمت راستش، ناتالی وارد دید زین شد.
+میبینم رابطه خوبی با اسبا داری!
-معلومه...باهاشون بزرگ شدم!
+واقعا؟زین لبخند تلخی زد.
-وقتی از هفت سالگی برده هانس باشی انتظار دیگه ای هم هست؟
+متاسفم اگه ناراحتت کردم!
-من ناراحت نمیشم.ناتالی سعی کرد بحثو عوض کنه.
+خب...من ناتالی ام میتونی منو نات صدا بزنی...تو چی؟
و دستشو به نشونه دست دادن جلو آورد. زین هم دستشو فشرد و گفت
-من هم زینم...تو خیلی وقته اینجایی؟
+من اینجا بدنیا اومدم و بزرگ شدم... ولی اگه اسطبلو میگی، من امروز اومدم اینجا!
-فک کنم منو نشناسی!
+مگه تو همون برده ای نیستی که موقع شکار خریدنت؟!
-چرا!...هستم.نات بشکنی زد. به زین اشاره کرد.
+بهت اسم خانوادگی دادن؟
-آره...چطور مگه؟!
+اونموقع تو دیگه برده نیستی!
-ها؟...چی میگی؟!
+اگه اسم خانوادگی بهت دادن و مسئولیتت توی اسطبل نگه داری از اسبه یعنی دیگه برده نیستی!...آزادت کردن و الان بعنوان کارگر اینجایی!
-خب چه فرقی داره؟
+الان دیگه تو حق اعتراض داری و قراره بهت مستمری بدن!
![](https://img.wattpad.com/cover/294640840-288-k401973.jpg)
YOU ARE READING
MY BLOODY THRONE [Z.M]
Historical Fiction-چرا بخاطر من جایگاهتو پایین میکشی؟! +چون هر بار خورشید چشمات قلبمو ذوب میکنه و سرخی لبات خونو توی رگام به جریان میندازه! -ولی من یه بردم! +منم شاهم. چه ربطی داره؟!