-گفتی چرا باید آماده شیم؟!
+زین...تو رو خدا بسه...ده روزه دارم بهت میگم"قراره با خانواده پین بریم شکار"زین سری تکون داد. پسر فراموش کار سر به هوایی که یادش رفته بود چارلی رو نباید در جریان فرارش بزاره، کی یادش میموند چرا قراره بره به دشت مانل؟!
زین بعد بستن افسار به پوزه ماتیلدا، کمی عقب رفت تا ببینتش. "دخترم محشر تر از همیشه شده!" جلو تر رفتو دستشو نوازش وار روی صورت اسب کشید.
-آماده ای یه سواری خوب به صاحبت بدی؟
ماتیلدا شیحه ای کشید و سینشو جلو داد. زین لبخندی زد و باز نوازشش کرد. افسارشو گرفت و پشت سرش راهش انداخت. نات و بقیه کارگرا هم به پیروی از زین، پشت سرش با اسبا راه افتادن.
بعد طی مسافت کوتاهی، به ساختمان اصلی قلعه رسیدن که لیام و بقیه مقامات-از جمله امیلی- منتظرشون بودن. با تعظیم کوتاهی، اسبا رو تحویل دادن.
امیلی -با سری که اگه یه کم دیگه عقب میداد، میفتاد- گفت
×شما هم سوار ارابه ها بشید و راه بیفتید.
کمی بعد از حرکت اونا، ارابه ها رسیدن. زین حین بستن اسب به ارابه، ( با دهن کجی ) ادای امیلی رو دراورد.
-شیما هم سویر ایریبه ها بشید و ریه بیفتید.
نات با دیدن زین، قهقهه بلندی زد که توجه همه رو به سمتشون جلب کرد. لحظه ای ایستاد و بعد برداشته شدن چشما از روش دوباره ریز خندید.
-چته؟!
+خیلی بامزه ای!
-با تو که فعلا قهرم!
+چرا؟!
-صبح خوب سرم داد زدی!نات کلافه پوفی زد.
+محض رضای خدا...از کی بیست و چهار بار چیزی رو بپرسی آروم میمونه؟!...من خدا نیستم زین...هرچند از خدا هم بخوای ردت میکنه بعد اینهمه بار.
-حالا هرچی...دیگه سرم داد نزن!
+چشم اعلا حضرت.و با تکون دادن سرش به کارش ادامه داد. وقتی خورشید کمی با میانه آسمان فاصله داشت، به چادر هایی که براشون مستقر شده بودن رسیدن. هنوز جا نگرفته بودن که هیئت بزرگی وارد شد.
همه کنار رفتن و راهی نسبتا بزرگ برای عبور اسب ها باز کردن. همه تعظیم کرده بودن و انگار قصد نداشتن که از تعظیمشون بلند شن.
زین اما افسار ماتیلدا رو گرفته بود و صاف ایستاده بود. وقتی مرد نسبتا پیری که در صدر هیئت حرکت میکرد به لیام رسید، ایستاد و از اسب پایین اومد. لیام تعظیمی کرد و بعد مرد رو در آغوش کشید.
زن قد بلندی که پشت سرش بود هم از اسب پیاده شد و فقط دستش رو سمت لیام گرفت. لیام هم دستشو گرفت کوتاه بوسید. پیر مرد وقتی کمی حرکت کرد، زین رو دید.
زیبایی اون پسر غیرمنتظره بود. چهره شرقی اون چیزی بود که سخت میشد پیداش کرد. زین تعظیم نسبتا بلندی کرد.
BINABASA MO ANG
MY BLOODY THRONE [Z.M]
Historical Fiction-چرا بخاطر من جایگاهتو پایین میکشی؟! +چون هر بار خورشید چشمات قلبمو ذوب میکنه و سرخی لبات خونو توی رگام به جریان میندازه! -ولی من یه بردم! +منم شاهم. چه ربطی داره؟!