زین سه روز تمام روی اون چیز کار کرد تا آماده بشه. بعد سه روز، زمان اون رسید تا به مراسم سالگرد مادر لیام بانو لوییزا برن. زین اون شیئ به شدت با ارزشو توی پارچه پیچید و به هر زوری بود قسمتی ازش رو توی بقچه اش جا کرد. با عجله -و صد البته احتیاط-رفت و خودشو به جای شروع حرکت رسوند. بقچه اش رو توی امن ترین جای ممکن روی ارابه گذاشت و بعد خودش سوارش شد. همراه لیام فقط چند نفر خدمتکار میرفتن و حدود 12 تا سرباز. البته باید رافا رو هم درنظر میگرفتیم.
-باورم نمیشه ارباب اونهمه دم و دستگاه و تشکیلات رو به امیلی سپرده.
+زین یه چیزی میگم ولی فکر نکن قراره اتفاق خاصی بیفته...خب؟
زین سرشو به نشونه باشه تکون داد.
+امیلی خاله منه.
خب زین از تعجب دهنش وا موند. چطور فرشته مهربونی مثل ناتالی و زن خبیثی مثل امیلی اصلا میتونستن از یه گونه باشن؟! این سوال منم بود. پس سوالشو به زبون آورد و اینو جواب شنید
+اون اونهمه هم زن بدی نیست. اما برخوردش یکم خشک و متکبرانه است. راستش...اون ازت خیلی خوشش میاد.
-مطمئنی توی خوابات نیست؟ اون ازم متنفره...
+اصلا...ولی میخواد که با ارباب مودب باشی...البته بعد اون روز تو واقعا با ارباب برخورد خوبی داری. پس...
-پس باید نظرمو راجبش عوض کنم...راستی چقد باید راه بریم تا برسیم به عمارت پین بزرگ؟
+اگه با اسب و به تاخت میرفتیم تا ظهر میرسیدیم ولی فک نکنم تا غروب برسیم با این سرعت.
زین سری تکون داد و بقچه اش رو از نظر گذروند. اون تنها آدمی بود که بقچه برداشته بود و البته که کسی اهمیت نمیداد. همه فکر میکردن اون بخاطر سوختگی و احتمال خونریزی لباس و وسایل برداشته. اینکه متوجه بزرگی پارچه سفید رنگ که بیرون زده بود رو متوجه نمیشدن باعث تعجب زین شده بود.
نزدیک ظهر کنار رودی نگه داشتن تا اسب ها آب و غذا بخورن و البته که اونها هم نیاز به آب،غذا و دستشویی داشتن. لیام بعد پر کردن مشکش سمت زین رفت. لبخندی به چهره اش زد و گفت
-از صبح ندیدمت...حالت خوبه؟جای سوختگیات که نمیسوزن؟!
+ممنون از توجهتون...بله حالم خوبه...من به سوختگیای بزرگتر از این عادت کرده بودم. اینا که چیزی نیستن.
لیام سکوت کرد. میدونست منظور زین چیه. داغ زدن به برده ها جزو کارهای مورد علاقه هانس بود. هرچند فقط تعریفشو شنیده بود اما همونم قلبشو به درد میاورد. مخصوصا که با زین اینکارو کرده بودن. برای عوض کردن جو و خوشحال کردن زین خبر خوشو بهش داد.
-اسبی که گفته بودی...الیز...پیداش کردم. یکیو فرستادم بره بخرتش.
زین چشماش از خوشحالی برق زدن و دستاشو به هم گره زد.
YOU ARE READING
MY BLOODY THRONE [Z.M]
Historical Fiction-چرا بخاطر من جایگاهتو پایین میکشی؟! +چون هر بار خورشید چشمات قلبمو ذوب میکنه و سرخی لبات خونو توی رگام به جریان میندازه! -ولی من یه بردم! +منم شاهم. چه ربطی داره؟!