-بابت اسب ها ممنون...نیاز نبود اونهمه تلاش کنیو آسیب ببینی!
+چرا نبود...اونا بچه های منن!
-غیر ماتیلدا!
+چرا؟...اون دختر ارشدمه!
-اون دختر منه زین...
+نه خیر ارباب... اون دختر منه.
-تو فقط دو هفته است اونو دیدی!اون مال منه.
+نمیشه دختر جفتمون باشه!و مظلوم به چشماش زل زد و لباشو ورچید. قلب لیام به شدت لرزید. جوری که حتی پاهاش رو هم لرزوند. "این چرا داره اینجوری میکنه؟! حتما نمیدونه دارم دیوونه میشم!" ولی واقعا زین نمیدونست؟!
-باشه...دختر جفتمونه.
چشمای زین برق زد. با خوشحالی سری تکون داد.
+ممنون ارباب.و لبخندی به پهنای صورتش زد. با نگاهی که از پنجره به بیرون انداخت موقعیت خورشید رو توی آسمون رصد کرد و گفت
+متاسفم ارباب ولی باید برم...کار هام موندن.
تعظیم کوتاهی کرد و بدون اینکه منتظر جوابی از لیام بمونه راه افتاد و با نیش باز سمت کابین نزدیک اسطبل سابق -که حالا ساختمان چوبی نیم سوزی بود- حرکت کرد.
لیام برای مدتی اونجا خشکش زده بود. "این پسر چرا داره اینجوری رفتار میکنه؟!" قلبش به دیواره سینش کوبیده میشد. " نه...نباید کنترلمو از دست بدم...ناسلامتی من ارباب این قلعم!"
لباسشو مرتب کرد و راه افتاد. قرار بود به بازجویی فردی که قصد ترورشو داشت بره. باید میفهمید که پشت سر اینهمه ماجرا کی بوده.
خودشو به انبار متروکه ای که برای اعتراف گرفتن از اون فرد آماده شده بود رسوند. در رو باز کرد ولی کسی داخل نبود.
با تعجب به اطراف نگاهی انداخت. پس اونا کجا بودن؟! چشم لیام رافا رو رصد کرد. سمتش رفت و پرسید
- پس کجایین؟
+سرورم...اونها توی سرباز خونه بودن...باید بریم اونجا!لیام بی حرف به سمت سرباز خونه حرکت کرد. اعصابش خورد شده بود. فکر به اینکه اون آتیش سوزی هم کار اونها بوده دیوانه اش میکرد. "اگه زین چیزیش میشد چی؟"
پا تند کرد و به سرباز خونه رسید. صدای همهمه ساختمون رو برداشته بود. وقتی وارد شد، صداها ساکت شدن و در عوض لرزش تن سربازا به چشم اومد.
همه کنار رفتن تا لیام به وسط سالن شش ضلعی رسید و اون دو فرد رو -درحالی که کبود شده بودن و کف سفید رنگی روی دهانشون خشک شده بود- دید.
-اینا چشونه؟
×سسسروروم...انگار اونا دیشب خودکشی کردن!لیام عصبانی غرید و پاشو محکم به ستون چوبی کنارش کوبید.
-پس شما اینجا چیکار میکردین؟چرا اینارو به شما سپرده بودم من!
×سرورم ما تمام طول شب اینجا دیده بانی دادیم. نه کسی اینجا کنارشون اومد و نه حتی دستاشون باز شد. فقط...
-فقط چی؟!
×ازمون آب خواستن. ماهم براشون توی کاسه آب آوردیم و با دستای خودمون بهشون دادیم. بعدش هم همونجور خوابیدن.
YOU ARE READING
MY BLOODY THRONE [Z.M]
Historical Fiction-چرا بخاطر من جایگاهتو پایین میکشی؟! +چون هر بار خورشید چشمات قلبمو ذوب میکنه و سرخی لبات خونو توی رگام به جریان میندازه! -ولی من یه بردم! +منم شاهم. چه ربطی داره؟!