با حرص چشماشو روی هم گذاشت.
-مشخصه که نفهمیدی! کودن احمق!
+کودن خودتی مردک!باز زبونشو نتونسته بود کنترل کنه. در کسری از ثانیه شلاق چرمی روی پهلوش نشست. "پس چرا این مرد پیرشدنی زورش کم نشده؟!". هیسی از درد کشید.
طبق معمول با برخورد ضربات شلاق از جاش تکون نمیخورد. یک ضربه، دو ضربه و سه ضربه. صدای در به گوش رسید. مرد دست از تنبیه زین برداشت، لباسشو مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
این نشونه پایان تنبیه بود. تنبیهی که به خاطر مریض شدن یکی از اسبا شروع شده بود و در آخر به شلاق خوردن زین خاتمه پیدا کرده بود.
تن دردناکشو از اتاق بیرون برد و با رسیدن به انبار کاه واردش شد. خودشو روی انبوه کاهی که روی زمین ریخته بود انداخت و سعی کرد چشماشو ببنده.
خاطرات مبهمی از بچگیش توی ذهنش مرور میشد. مرد لاغر اندامی که مادرشو با یک ضرب شمشیر به زمین انداخت. این صحنه همیشه تنشو به لرزه مینداخت. مخصوصا که اون مرد حالا بعنوان دستیار ارباب بالا سرش بود.
ناگهان فکری به سرش زد.
-حالا که ارباب نیست میتونم با پرت کردن حواس چارلی و ساموئل راحت فرار کنم.
بشکنی زد و بعد دوبار با انگشت اشارش*به نشونه این که عجب مخی بودم من* به گیجگاهش زد.
بهترین گزینه برای سوار شدن "رز" بود. اسب سیاه و اصیلی که یک تاخت میتونست مسافت بین دو شهر رو بره. سوارش شد و به بهونه تمرین کمی از اسطبل دورش کرد.
ولی مگه چارلی ازش دور میشد؟! با تاریک شدن هوا و ناامید شدنش دوباره اسبا رو به اسطبل برگردوندن. نگاه غضب آلود زین هر لحظه ممکن بود چارلی رو به آتیش بکشه و تکه تکه اش کنه.
زین طبق معمول قرار بود توی اتاقک کوچیک کنار اسطبل بخوابه. در اتاقک رو با پاش باز کرد. تیکه نون و کاسه آبی که سهم شامش بود رو روی زمین گذاشت. روی تلی از کاه که به جای تشک برای خودش درست کرده بود نشست و نونشو بعد خیس کردن خورد.
بعد خوردن آب داخل کاسه، دراز کشید.
-باید هرجوری شده فرار کنم. هرجوری شده!
و خب این خاصیت زین بود که اگه کاری به سرش میزد، تا اونو انجام نمیداد نمیتونست آروم بگیره. تا خود صبح به اینکه چه زمانی، از کجا و به کجا فرار کنه، فکر کرد.
خورشید به رفیق قدیمیش، دو تا کهربای صورت زین ملحق شد. در واقع وجه اشتراک زیادی با هم داشتن. حرارت بادومی های زین عین خورشید هم میتونست گرم کنه و هم بسوزونه.
حالا که کسی بیدار نبود، بهترین موقع برای فرار بود. زود وارد اسطبل شد.
-لعنت بهت...رز کجاست؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/294640840-288-k401973.jpg)
VOUS LISEZ
MY BLOODY THRONE [Z.M]
Fiction Historique-چرا بخاطر من جایگاهتو پایین میکشی؟! +چون هر بار خورشید چشمات قلبمو ذوب میکنه و سرخی لبات خونو توی رگام به جریان میندازه! -ولی من یه بردم! +منم شاهم. چه ربطی داره؟!