Part10

412 107 45
                                    

سلاااآمممممم من اومدم با پارت جدید 😂

چخبرا؟ چه می کنید؟

این پارت جزو پارت های مورد علاقه ی منه پس حمایت فراموش نشه💙💚😉

_______________________________________

با صدای آرومی پرسید : با من کاری داشتی؟

تارا با دلخوری جواب داد: کار داشتم اما شما اجازه ندادین که انجامش بدم.

لویی با کلافگی گفت.

لویی: موضوع رو نپیچون تارا خودت خوب میدونی منظورم چیه.

تارا سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با انگشت های دستش. لویی هشدار دهنده اسمش رو صدا زد و تارا گفت.

تارا: راستش سرورم اومدم بگم که چرا برادرم رو به سیاهچال انداختید.

لویی تک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و چشم هاش رو باز کرد و به تارا نگاه کرد و گفت.

لویی: یعنی تو نمیدونی؟

تارا با جدیت گفت.

تارا: میدونم اما فکر نمی نکنم اونقدر موضوع مهمی باشه که به خاطرش برادر من رو به سیاهچال بندازید. شما به خاطر یک هرزه که فقد زیر خوابه ی شماست برادر ملکتون رو به سیاهچال انداختید. هیچ فکر کردید که درباری ها در باره ی این موضوع چه فکری میکنن.

لویی عصبی از روی صندلی بلند شد و پشت به تارا ایستاد و دست به سینه شد و با تک خنده ی تمسخر آمیز و کمی حرسی به طرف تارا برگشت و گفت.

لویی: اوه درست میگی این موضوع چندان مهم نیست، اما در صورتی که برادرت بارها این کارش رو تکرار نمی کرد. خود تو، این چندمین باریه که به خاطر این کارش به پیش من میای و از من می خوای تا ببخشمش. برای من هیچ مهم نیست که درباری ها چی دربارم فکر میکنن. این دفعه رو بیخیال طرفداری از برادرت شو تارا، اون باید این بار مجازات بشه.

تارا اخمی کرد و با حرس نفس کشید بدون هیچ حرفی با قدم های عصبانی اتاق رو ترک کرد.
و لویی با عصبانیت لعنتی زیر لب فرستاد و گفت.

لویی: لعنتی......خیلی تند رفتم.
و با همون اعصاب به هم ریخته به تخت رفت و خوابید.

****

هری با خوردن نور خورشید به چشم هاش از خواب بیدار شد و خمیازه ی بلندی کشید.
از پهلوی راست به پشت غلتی خورد و به سقف اتاق خیره شده بود که با صدای هانا به خودش اومد.

هانا: بیدار شدی؟.....زود تر بلند شو و صبحانت رو بخور هر چقدرم که پادشاه سفارشات رو کرده باشه اما اینجا قانون خودش رو داره. بجنب.

هری به آرومی از روی تخت بلند شد و سینیه کوچیکی که داخلش یک فنجان چای و یک لیوان شیر و نون و یک پیاله ی کوچیک مربای تمشک بود رو از روی میز پا تختیش برداشت و روی پاش گذاشت و مشغول خوردن شد که دوباره صدای هانا توجهش رو جلب کرد.

MY DRAGON KINGWhere stories live. Discover now