part1

695 130 119
                                    

بریم برای پارت اول😉

____________________

پرده های اتاق کشیده شد و نور آفتاب بی رحمانه با پوست گندمی و حساسش برخورد
کرد،سر و صدای ندیمش که مدام صداش می کرد کلافش کرده بود.

با صدای ظریف و خش داری که اثرات تازه از خواب بیدار شدنش بود غر غری کرد وگفت.

لویی:ماریا خواهش میکنم بس کن،من هنوز خسته ام.

ماریا:سرورم خواهش میکنم بلندشین امروز روز منصوب شدن شما به عنوان ولیعهده و
شما هنوز توی رختخوابتونید،ملکه بفهمن از دستتون دلخور میشن،به زودی مهمانان به
قصر می رسن سرورم بجنبید.

ماریا همین جور که لباس های لویی رو برای مهمانیه مجلل سلطنتی آماده می کرد تند تند
هم حرف می زد.

لویی با دست های کوچیکش لحاف رو از روی خودش کنار زد و با چشمای به رنگ
اقیانوسش به ندیمه ی مهربون وفادار و گاهی اوقات عجول و پر حرفش نگاه کرد.ماریا
وقتی دید لویی از تختش دل کنده کنار پایه ی تخت زانو زد و به لویی خیره شد و گفت.

ماریا:صبح بخیر سرورم.حسابی دیرتون شده بهتره زود تر بلند شین و کارای اولیه صبح
گاهیتون رو انجام بدین و صبحانتون رو میل کنید.بعدم من بهتون کمک میکنم تا حاضر
شین تا با هم به اتاق مادرتون بریم هوم؟

لویی لبخندی زد و سری به نشونه ی تایید تمام حرفای ماریا تکون داد. ماریا با همون لبخند
بلند شد و دستش رو به طرف لویی دراز کرد و دست ظریف و کوچیک لویی رو توی
دستش گرفت و کمکش کرد تا از روی تخت پایین بیاد.

وقتی پوست نازک و لطیف کف پای لویی به سنگ های مرمر سرد کف اتاقش برخورد کرد
لرزش از روی لذتی تن لویی رو در بر گرفت.

ماریا لویی رو به سمت دری که گوشه ی اتاق بزرگ و مجلل لویی بود هدایتش کرد تا اون
بره کار های اولیه ی صبحگاهیش رو انجام بده.

لویی بعد از انجام کارهای صبحگاهیش، با کمک ماریا صبحانه رو خورد و جلوی آیینه ی
بزرگ اتاقش مشغول پوشیدن لباساش شد، ماریا لباس خواب لویی رو از تنش در آورد و
شلوار مشکی رنگ تنگی رو پاش کرد سپس بولیزِ شیری رنگی از جنس ابریشم خالص که
دور یقش چین های ریزی داشت و جلوش با دکمه هایی از جنس صدف بسته می شد رو
بهش پوشوند بعد کت سرمه ای رنگی به جنس مخمل که با نخ طلا فرهای ریزی بر روی سر
شانه،لبه ی آستین و دو لبه ی جلوییه کت دوخته شده بود و قدش تا روی ران های لویی
می رسید رو تنش کرد و دکمه های الماس ماننده اون رو بست ماریا با شونه ی جواهر
نشانی موهای فندقی و نرم لویی رو به زیبایی شانه زد و شنل مشکی رنگی که اون هم با
نخ طلا به زیبایی تزیین شده بود و لبه هاش خزه سفید رنگی از جنس دُم روباهِ سفید بود
بر روی شونه هاش انداخت و بندش رو آروم دور گردن لویی بست و نوبت به چکمه های
مشکی رنگی رسید که جنسش از چرم مرقوب بود که روی ساقشون با نخ نقره سوزن دوزی
شده بود و قدشون تا زیر زانو های لویی می رسید.ماریا به آرامی چکمه هارو به پای لویی
کرد و بندهاشون رو بست و بعد از جلوی پای لویی بلند شد به سمت میز دِراوِر رفت و
جعبه ی تقریبا بزرگی از جنس مخمل قرمز رو برداشت و درش رو باز کرد و تاج طلایی رنگ
زیبایی که روش با سنگ های عقیق و یاقوت کبود تزیین شده بود رو بیرون آورد و به سمت
لویی رفت و با ظرافت و آرومی تاج رو بر روی مو های مخملیه لویی گذاشت و بعد لبخند
دلنشینی بر روی پسر بچه ی ریزه میزه ی زیبایی که همچنان وقار ابهت ازش می بارید خیره شد.

MY DRAGON KINGTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang