Part3

18 4 13
                                    


نزدیک شب، یوتا از کوپه ی ارشد ها بیرون اومد.توی کوپه ی ارشد ها خیلی سرو صدا بود و از طرف دیگه تن و جانی اصلا مراعات بقیه نمیکردن و به هر روشی با هم لاس میزدن.یوتا هم میخواست پاکی چشماش حفظ بشه که از کوپه اومد بیرون
یه لحظه! اشتباه شد. یوتا به خاطر اینکه توی کل این مدت وین وین سراغش نیومد و خبری ازش نبود، نگران شده بود. در کوپه ای که وین وین توش بود رو باز کرد:جوجه کوچولو...
لبخندش با دیدن سه تا چشم دیگه جز وین وین به حالت پوکر همیشگیش تبدیل شد.
وین_من دوست پیدا کردم یوتا هیونگ
یوتا_خوبه.یه لحظه بیا بیرون کارت دارم
وین وین بیرون رفت و درو بست_چیزی شده؟چرا اینجوری شدی؟
یوتا_چجوری؟
وین_اینگار عصبانی ای.ترسناکی...
یوتا لپ برجسته ی وین وین کشید و با مهربونی گفت:من همیشه باهمه همینجوریم.از دیگران زیاد خوشم نمیاد
وین وین_من اخمتو ندیده بودم، به خاطر همین ترسیدم
یوتا_آیگو... ولی نباید بترسی،من‌ هیچوقت باهات بدرفتاری نمیکنم بیبی
وین وین_گفتی کارم داری هیونـگ
یوتا_ندارم فقط نگران شدم شاید مشکلی داشته باشی و خجالت بکشی بهم بگی

ههچان گوششو از در واگن فاصله داد_قبلا یوتا رو دیده بودم،ولی تا حالا این صداشو نشنیده بودم
جنو_اولین بار که دیدمش توی وزارت بود،چنان اخمی بهم کرد که هیچوقت یادم نمیره
مارک کمر هچانو گرفتو از در دور کرد:چانا فوضول نباش...همین الان دلم برات تنگ شده
هچان لباشو روی لبای مارک گذاشت و یه بوسه رو شروع کردن
جنو با شنیدن صدای ملچ ملوچشون صورتشو از چندش جمع کرد و سعی کرد نگاهش بهشون نیوفته.به صندلی ای که کنار جای وین وین بود نگاه کرد. بونشینگ و پینکی توی بغل هم خوابیده بودن.چرا همه کاپل بودن؟!
اونجا بود که به خودش قول داد اگه از یکی خوشش اومد همون لحظه بهش بگه.


به موقع پیاده شدن،جنو و وین وین بونشینگ و پینکی رو که حاضر نبودن از هم جدا بشن رو باهم توی قفس کوچیکی گذاشتن و درشو بستن.
وین وین_بعدا تصمیم میگیریم چیکار کنیم
جنو_خداکنه یه گروه بیوفتیم
_سال اولیا بیاید اینجا. ارشدا لطفا بچه هارو راهنمایی کنید.
وین وین و جنو و مارکهیوک و بقیه ی سال اولیا دنبال اون مرد رفتن و طبق سنت قدیمی، با قایق از روی دریاچه رد شد و موقع گروه‌بندی رسید
پروفسور آلبرت واتسون سرپرست گریفیندور ها اسامی رو میخوند:مگان ساموئل
دختر مثل نفرات قبلی روی صندلی نشست تا کلاه گروه‌بندی قدیمی و ترسناک، گروه‌بندیشون کنه
کلاه_هافلپاف!
واتسون_دونگ سیـ... سیچـ... اوه وین وین! اسم سختی داری
وین وین با استرس و خجالت از اونهمه چشم و پچ پچ روی صندلی نشست. پروفسور کلاه رو روی سرش گذاشت:اوممممم.... آسونه! تصمیم گیری برات خیلی آسونه، تو عالی هستی!
(بلند)_گریفیندور!!
نگاهی به یوتا انداخت و با ناراحتی به سمت میز گریفیندور رفت و کنار جنو و مارک نشست
مارک_تو و یوتا شی جدا افتادید... امیدوارم هچان گریفیندور بیوفته.ولی احتمالش کمه
وین وین_چرا؟
مارک_معمولا اسلیترین میوفتن. مثلا برادر بزرگ جانی،اون الان از ارشدای اسلیترینه
وین وین_همون که دوست یوتاس؟
مارک_درسته تو میشناسیش؟
وین وین_با یه نفر دیگه اومده بودن دیاگون
جنو_درسته اون.. اوه! هچانه!
هر سه با استرس به اول سالن خیره شدن.کلاه توسط آقای واتسون روی سرش گذاشته شد:اسلیترین!
مارک_اوه مای گاد!...نمیشه جای وین وین و هچان عوض شه؟
جنو_چرتو پرت نگو مارک. نمیشه
واتسون_پارک جیسونگ.
پسر کیوتی روی صندلی نشست
_چقد کیوته...
_اره ولی اون پارکه! پارک یعنی اسلیترین
کلاه_اسلیترین!
_دیدی؟ اون آدم خوبی برای کراش زدن نیس
_چرا نیست؟ چون اسلیترینه؟ رابطه ی یوتا و اون پسره هم بین اسلیترین و...
_هوانگ رنجون
_اوه! یه هوانگ دیگه؟چرا دست از سر جادوگر برنمیدارن؟
_امیدوارم بمیره..
هوانگ؟ وین وین یادش اومد که این همونه که یوتا گفت باهاش دوست نشه؛ برگشت تا به یوتا نگاه کنه و عکس العملشو ببینه
برخلاف انتظارش اون حتی به اونطرف نگاهم نمیکرد.اون زل زده بود به وین وین و با برگشتنش، چشمکی بهش زد
وین وین درجا برگشت و به هوانگ نگاه کرد
مارک_وین وین! چرا قرمز شدی؟
وین _هیچی!
مارک_به خاطر یوتاس؟
وین_اذیتم نکن!
جنو حرفشونو قطع کرد:چقد ریزه
مارک_اره یوتا سونبه حق داره بهش بگه جوجـ...
جنو_این مزخرفات چیه میگی؟هوانگ رنجونو میگم
_ریونکلاو!
_همونطور که انتظار می‌رفت!
_فکر کنم داغ خیانتشون تا آخر روشون بمونه
_خانوادم گفتن با هوانگا حرف نزنم!
وین وین_یه نفر قبلا بهم گفته که کار بدی کردن و برام توضیح نداد و دقیقا نمیدونم چیکار کردن..
جنو_منم کامل نمیدونم
یکی از کسایی که سر میز بود و مدال ارشدی داشت،گلوشو صاف کرد:داستان مربوط به چند صد سال پیشه! زمانی که یه جادوگر بد وجود داشت.با گذشت اینهمه سال هنوزم مردم از اسمش میترسن....
با صدای پروفسور واتسون که می‌خواست صحبت کنه، ارشد سریع ساکت شد و به پرفسور چشم دوخت:تو سالن عمومی براتون تعریف میکنم
واتسون_ورود جادوگر و ساحره های جدیدو تبریک میگم، مدیر هاگوارتز، آقای لانبر میخواد براتون کمی صحبت کنه
مرد جوانی از روی صندلی بزرگ بلند شد؛موهای بلند وچشمای گربه ایش ازش یه موجود متفاوت ساخته بود.گلوشو صاف کرد:جادوگر و دانش آموزای جدید! بهتون تبریک و خوشامد میگم. و قدیمی ها، خوشحالم که دوباره اینجایید.دوباره همون چیزای قدیمی رو میخوام بگم؛توی تمام مدتی که اینجایی، گروهتون حکم خانوادتون داره و سالن عمومیتون، خونتونه.با دیگران با خوبی و(نگاهی به هوانگ رنجون و هوانگ زیتاعو، برادر بزرگتر رنجون انداخت) بدون توجه به اتفاقات گذشته رفتار کنید.هر رفتارتون روی امتیاز گروهتون تاثیر داره؛ پس احتیاط کنید. آخر سال جامی به گروهی که امتیاز بیشتری داره، تعلق میگیره. نکته ی دیگه هم اینه که به حرف ارشد ها خوب گوش کنید و ازشون سرپیچی نکنید. بیشتر از این حرف نمیزنم، از شام لذت ببریـد.

شام با هیجان برای دیگران و با ترس از روح های قلعه ی هاگوارتز برای وین  صرف شد. بعد از شام،هر گروه به سالن عمومیه خودش رفت

یوتا به جونگوو و شیاجون و کون که همشون روی تخت کون بودن و به عکسای سالای گذشتشون میخندیدن، نگاه کرد:به نظرتون گریفیندورا الان خوابن؟
جونگوو_اگه منظورت وین وینه که احتمالا نه!
کون_همه که همزمان نمیخوابن!
جونگوو_چه بده که دور افتادید...
شیاجون_اتفاقا بد هم نیست؛ من‌ که تحمل شنیدن ناله ندارم... حسابی از تن و جانی کشیدم.دیگه بسمه😂
یوتا_خفه شو
جونگوو_اوووو...کتکت نزد یعنیخیلی دلش تنگ شده😆میخوای ببینیش؟
یوتا_خفه شو جونگوو..حوصله ندارم
جونگوو_میتونی براش نامه بفرستی
یوتا_لازم نیست
جونگوو_ولی میشه..
کون_میگه نمیخواد دیگه جونگ.اینقد حرف نزن و اینو ببین!
و عکسی جلوی صورت جونگوو و شیاجون گرفت.همزمان با بلند شدن صدای خنده ی اون سه نفر، توی سالن گریفیندور،تقریبا همه نشسته بودن و ارشدی که اسمش تیونگ بود،داشت صحبت میکرد:اون زمان خیلی بد بوده.من از پدربزرگ و مادر بزرگم که اونا هم از اجدادشون شنیدن، شنیدم. میگن که اون زمان یه نفر وجود داشته که بهش میگفتن اسمشو نبر.هوانگ ها با اون بودن و خیلی کمکش کردن
جنو_اسمشو نبر؟ اسم اصلیش چی بوده؟
تیونگ_تقریبا هیچکس نمیدونه...
_من‌ میدونم.
همه سمت پسر مو سفید برگشتن.جمین!همونی که یوتا گفته بود وین وین باهاش حرف نزنه.ولی خب... اون یه ارشده!
جمین_خانواده ی من، جزءگروه هایی بودن که با ولدمورت می‌جنگیدن.ما جاسوس‌های دامبلدور و وزارت بودیم.از خانواده ی من خیلی ها کشته شدن ولی به جای جسدشون یه مشت مدال افتخار مسخره و بیخود بهمون تحویل دادن.
تیونگ_قبلا اینا رو نگفته بودی!
جنو_افتخار بعد از چند نسل دیگه باقی نمیمونه ولی اسم خیانت بعد چند نسل روی آدما میمونه
مارک_به نظرم این اشتباهه.نباید برای اشتباهی که خودش نکرده سرزنش بشه
تیونگ_اره ولی...
در سالن عمومی باز شد و واتسون وارد شدو به جای سالن خالی، سالنی پر از دانش آموز دید:هنوز بیدارید؟
تیونگ_بله پروفسور. چیزی شده؟
واتسون_چیزی نشده. چون ارشداتون همه اینجا بودن،باید خودم میومدم چون کس دیگه ای رمز سالن رو بلد نیست.اومدم اینو بگم و برم.فردا کلاسا تشکیل نمیشن و میتونید خوشبگذرونید و با قلعه آشنا بشید.
جیغ و خوشحالی بچه های گریفیندور بالا گرفت
جهیون_میتونیم سال اولیا رو ببریم هاگزمید رو ببینن
واتسون_اره ولی خیلی مواظب باشید
دویونگ که از جنو خیلی خوشش اومده بود،لپاشو کشید:مراقبشونیم
جنو_هیونگ! دردم میاد!
دویونگ_کیوت!😍
جمین_باقی گروه ها هم مثل ما بیکارن؟
واتسون_اره؛ پروفسور لانبر میخواست یکم خوشحالتون کنه
جمین_یه روز دیگه هم باید اون اسلیترینا رو تحمل کنم
تیونگ_سمتشون نرو،بهشونم گیر نده.تو خودت هی میپیچی بهشون
جمین_😒

silver(متوقف شده) Where stories live. Discover now