روز بعد،تقریبا کل هاگوارتز توی هاگزمید بود.جنو و وین وین بونشینگ و پینکی با خودشون آورده بودن تا کمی گردش کنن
جمین_گربه هاتون جفتن.درسته؟
وین_اره.فکر کنم امروز روز دومیه که باهمن
جنو_اونا توی قطار یهو به هم چسبیدن
جمین_کیوتن.
تیونگ_من قبلا گربه نداشتم ولی به نظر خوب میان
جهیون_تیونگ تا حالا فقط جوجه داشته😂یه بار جوجش گم شد و دیگه پیدا نشد، از اون موقع دیگه حتی جوجه هم نیورد
تیونگ_خیلی دلم براش تنگ شده😥
جهیون_یه مدت افسرده شد... راستی! مارک کجاس؟
جنو_رفته پیش دوسپرش؛ ههچان. اون اسلیترین افتاد.
تیونگ_گم نشه...
دویونگ_بچه که نیست!
همه صدای یوتا به سمتش برگشتن
یوتا_وین وین...
وین_اوه..یوتا هیونگ
یوتا_کلی دنبالت گشتم. بیا بریم...یه عروسک شبیهت پیدا کردم
و دست وین وین و کشید و با خودش برد
جهیون_واو.....
تیونگ_چه قدر.... متفاوت؟
جنو_یوتا سونبه رمانتیکه
جمین_ رمانتیک بره تو کونش.حالا دنبال عروسکا میگرده😏
دویونگ_جلوی بچه ها درست حرف بزن.جنو اگه میخوای پینکی رو بده به من.
جنو_اره. ممنون هیونگ
تیونگ_بریم یکم وسایل آتیش بازی بخریم. شاید شب بتونیم یکم تفریح کنیـ..
_واییییی اون چیه؟
_چقد بزرگه
_(جیغ)
_هیولا....
با دیدن مار بزرگی که لابه لای جمعیت بود، ارشدا سال اولیا و کوچکتر ها رو عقب کشیدن
جمین با عجله سمت مار رفت و از زمین بلندش کرد:همه رو ترسوندی
_اوه...لطفا جفری رو پس بده
جمین برگشت و به پسر پشت سرش نگاه کرد:مال توعه؟
_اره.
جمین جفری رو به پسر پس داد:فکر نمیکنی نباید رهاش کنی؟بقیه رو میترسونه
_خودش رفت.به هر حال... خوشحال شدم از دیدنت...
جمین_جمین
_خوشبختم جمین. جیسونگم. بعدا میبینمت
جمین_اوهوم
به دور شدن جیسونگ نگاه کرد
جمین_این دیگه کی بود؟!یوتا دستشو دور کمر وین انداخت:وقت گذروندن باهات رو دوس دارم
وین_...
یوتا_میدونستی که جوجه ی منی دیگه؟
وین_اوهوم
یوتا_خب پس.. من میخوام اینو برات بخرم
و به عروسک جوجه ای که توی مغازه بود اشاره کرد
وین_نه.. نمیتونم قبولش..
یوتا_چطور میتونی اینو بگی؟ من اینهمه گشتم تا یه جوجه شبیه تو پیدا کنم.به زور میخوام بدمش بهتچند دقیقه بعد،وین وین خوشحال از اینکه یه عروسک کیوت داره،با یوتا از مغازه بیرون زد.و بعد خوردن آبنبات های سحر آمیز، از یوتا جدا شد تا به گریفیندورا بپیونده..
شب ساعت8
مارک_دویونگ هیونگ.وین وین نیومده
دویونگ_ اون با یوتا رفت. حتما پیش اونه
تیونگ_بیاید برای شام بریم حتما توی سالن میبینیمش
جهیون_درستهیانگ یانگ_جانی هیونگ! چرا گریفیندورا نگامون میکنن؟
جانی_دارن به یوتا نگاه میکنن.
یوتا با شنیدن اسمش سرشو از کتابش بلند کرد:کیا بهم نگاه میکنن؟
جانی به گریفیندورا اشاره کرد و روشو سمت تن و جیسونگ و داداشش هچان که با هم حرف میزدن برگردوند
یوتا لابه لای گریفیندور ها دنبال وین وین گشت و با ندیدنش سمتشون رفت:وین وین غذا نمیخوره؟
تیونگ_ها؟..
یوتا_وین وین.سیچینگ...چرا نیومده غذا بخوره؟
تیونگ_ما فکر کردیم با تو میاد
جنو_اون از صبح که بردیش پیش ما نیومد
یوتا_ چی؟!!! اون فقط یک یا دو ساعت پیشم بود، گفت میاد پیش شما
مارک_وین وین گم شده؟
جمین_تو!.....بچه رو ول کردی خودش از مسیر جنگلی برگرده؟!..اونجا همه جور آدم هست..اگر گم شده باشه چی؟
تیونگ_بسه جمین همه دارن نگا میکنن.من میرم به آقای لانبر اطلاع بدم
یوتا_واقعا هیچکس ندیدتش؟
جمین_خوابگاهتونو به آتیش میکشم
یوتا_الان خفه شو،نگرانم
جمین_اون موقع که باید نبودی..
واتسون_لطفا ساکت باشید. همگی توجه کنید.یه سال اولی توی هاگزمید گم شده. وین وین؛ کسی جایی ندیدتش؟
_(سکوت)
لانبر_همه ی ارشد ها و سال آخریا با من و پروفسور ها به هاگزمید برمیگردیم.بقیه هم سریع بعد از غذا به سالن عمومیشون برگردن.هر اتفاقی افتاد به پروفسور پارک (سرپرست اسلیترین)اطلاع بدید اون اینجا میمونه
YOU ARE READING
silver(متوقف شده)
Fanfictionیه ماگل زاده توی هاگوارتز خاصه. چرا؟ چون زندگیش با مرگ یه تکشاخ نفرین شده... و چون... سعی کردم نا امیدتون نکنم یووین، جانتن، جهوو، مارکهیوک، جهسونگ، نورن،