اعتراف

838 61 3
                                    

وقتی به خودم اومدم دیدم تو بغلشمو خیلی سفتو سخت بغلش کردم خجالت کشیدم و زود از بغلش اومدم بیرون با دیدن سرخی گونه هاش و اینکه خشکش زده به خودم لعنتی فرستادم و با لکنتی که داشتم و گونه های سرخ شدم گفتم :
م..من ..م..عذرت میخوام ، از خوشحالی نفهمیدم چیکار کردم معذرت میخوام .
و رفتم و رو کاناپه نشستم ، از خجالت نمیتونستم سرم رو بیارم بالا و بهش نگاه کنم ، دستبندم رو دستم کردم و همینطور که سرم پایین بود ازش به خاطر دسبند تشکر کردم .
XXXXXXXXXXXXXXX
جونکوک 
XXXXXXXXXXXXXXX
قلبم یه لحظه اونقدر تند تند میتپید که احساس کردم داره از جاش درمیاد ، بوی عطرش داشت نابودم میکرد .
که یهو از تو بغلش در اومدم و معذرت خواهی کرد .
دلم برای اون حالت کیوتیش ضعف کرد ، لپای قرمزش واییی ، لباش ، چتری هایی که تو صورت خوشگلش ریخته شده بودن ، اونقدر تو خیالات و فکرام غرق شده بودم که نفهمیدم خودم هم عین لبو سرخ شدم به خودم اومدم دیدم از خجالت سرش رو پایین انداخته و رو کاناپه نشسته ، همینطور که سرش پایین بود به خاطر دستبند ازم تشکر کرد.
منم لبخندی زدم و گفتم:
خوشحالم که باعث خوشحالیت شدم .
رفتم رو کاناپه نشستم و حرفی رو که خیلی فکرم رو درگیر خودش کرده بود پرسیدم :
چرا این دستبند اینقدر برات مهمه ؟!
مکثی کرد و لبخند ملایمی زد :
این دستبند مهمترین و با ارزشترین چیزیه که تو زندگیم دارم اینو سالها قبل مهمترین و عزیزترینم بهم داده تا همیشه به یادش باشم نمیدونم اگه گمش میکردم باید چیکار میکردم زندگی برام هیچ میشد
خیلی ممنونم که زندگیم رو پیدا کردی و بهم دادی نمیدونم چجوری میتونم لطفت رو جبران کنم .
به زور لبخندی زدم تا حسی که تو درونم بود رو قایم کنم بعد گفتم :
خواهش میکنم ..ام ..همین که تو خوشحال باشی کافیه برام .
با خودش :
اون دستبند هدیه ی مهمترین و عزیزترین کسش بود ، سوالات زیادی تو ذهن و فکرام به وجود اومده بود ! چرا باید اون طرف اینقدر مهم باشه ؟!
چرا باید عزیزترین کس ته باشه؟!
اون عشق ته بود ؟ یعنی نسبت به اون حسی داشت ؟!
چرا من اینقدر به این موضوع حساس شدم اخه ؟!
ناخودآگاه سوالی که تو ذهنم بود رو به زبون اوردم .
_چرا اون شخص برات اینقدر مهمه ؟! ....تو ..تو یعنی اون ..
حرفم رو قطع کردم و بعد سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم
_ولش مجبور نیستی جواب بدی ببخشید که همچین سوال خصوصی و مضخرفی پرسیدم به من ربطی نداره نباید همچین سوالی میپرسیدم واقعا عذر میخوام .
و بعد به سمت اتاق کارم رفتم که متوجه شدم دنبالم اومده تو چارچوب در وایساد
_________________ _________________
معلوم بود که  پشت اون لبخند یه چیزی رو قایم کرده . از حرفی که زده بود یهو تپش قلبم زیاد شد
اون جمله همش تو سرم تکرار میشد .
همین که تو خوشحال باشی برام کافیه
  همین که تو خوشحال باشی برام کافیه
همین که تو خوشحال باشی برام کافیه
  همین که تو خوشحال باشی برام کا...
با حرفی که زد به خودم اومدم و از فکر و خیالام بیرون اومدم .
_چرا اون شخص برات اینقدر مهمه ؟! ....تو ..تو یعنی اون ..
نمیدونم چرا یهو همچین سوالی پرسید یعنی اون فکر میکنه من عاشق اونم ؟!
خواستم جواب بدم که حرفی رو زد و رفت اتاقش
کوکی :
_ولش مجبور نیستی جواب بدی ببخشید که همچین سوال خصوصی و مضخرفی پرسیدم به من ربطی نداره نباید همچین سوالی میپرسیدم واقعا عذر میخوام .
دنبالش رفتم و تو چارچوب در وایسادم و گفتم :
مشکلی نیست و معذرت خواهی هم نکن تو هم از دوستامی پس مشکلی ندارم .
نمیخواستم بهش بگم دوست اون فراتر از یه دوست بود دروغ چرا اون کراشم بود کسی که دیوانه وار دوستش داشتم .
ادامه دادم : اون شخص یعنی مینهیون دکتری بود که سالها قبل نجاتم داد اگه اون نبود هیچی نبودم
من سالها قبل تصادف کردم و توی بیمارستان اونا بستری شدم من خانواده ای نداشتم که همراهم باشه و اون همراهم شد و ازم مراقبت کرد بعد ها ما بیرون هم همو دیدیم و صمیمی شدیم اما اون به خاطر کارش و.. رفت به یه کشور دیگه و این دستبند رو بهم داد .. چیزی که فکر میکنی نیست ما فقط دوست بودیم اون رو نمیدونم ولی من هیچوقت هیچ حسی به اون نداشتم .
سرش رو برگردوند و با لبخندی گفت : خوشحالم که خوبی از اون دختره به خاطر اینکه تو رو نجات داده متشکرم .
قلبم به خاطر حرفش هزار برابر تندتر شروع به زدن کرد هر کلمش هر نگاهش هر لبخندش دلم رو به لرزه مینداخت .
__ _____ __ ____ ___ ___ ____ _____ ____ ____ کوکی
««««««««««
به خاطر اینکه اون هیچ حسی به اون نداشت و فقط اون رو به عنوان یک دوست میدید خیلی خوشحال شدم جوری که انگار تو قلبم اتیش بازی میکردن
تصور اینکه اون عاشق کسی باشه اینکه فکر و ذکرش درگیر کس دیگه ای باشه منو خیلی عصبانی میکرد ...من میخواستم که اون ..اون فقط برای خودم باشه بدنش ، ذهنش ، کلامش و... مالک همه چیزش من باشه دوست داشتم بهش اعتراف کنم دوست داشتم بهش اعتراف کنم تا بفهمه چقدر دوستش دارم برام مهم نبود دوسم داره یا نه هر جور شده مال خودم میکردمش زوری هم که شده عاشقش میکردم  باید کاری میکردم که بهم نزدیک بشه کاشکی میشد کاری کنم که پیش من بمونه تو خونه ی من تو آغوش من برای همیشه برای همیشه مال من باشه !
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تهیونگ
___ ____  ____ ___ ___ _____ ___ ____ ___ ___
نمیدونم با چه رویی باچه جرئتی  پرسیدم ؛
- میتونم سوالی بپرسم اگه دوست داری جواب بده و اگه دوست نداری جواب نده
همونطوری که رو تخت نشسته بود و گوشیش رو چک میکرد نگاهش رو بهم داد و با لبخندی گفت :
حتما هر سوالی داری بپرس
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم :
چرا وقتی یه کسی رو دوست نداری ....یعنی جیان اگه دوسش نداری ازش جدا شو میدونم مجبوری باهاشی ولی ..میتونی جدا بشی چرا باهاشی
نفس عمیقی کشید و اخمی کرد وقتی اخمش رو دیدم لرز کوچیکی کردم و تندو با استرس زیادی و...گفتم : معذرت میخوام من ...من نباید همچین سوالی میپرسیدم من...من ..این چیزا به من ربطی نداره من ..من واقعا معذرت میخوام من ..من ..
بغضی کردم و برگشتم تند برم که مچم گرفته شد برگشتم و با همون چشمای کمی نمناکم با چشمای جذابش چشم تو چشم شدم .
لباشو نمدار کرد که جذابیت خاصی داشت همونطور که چشم تو چشم بودیم بهم نزدیکتر شد که تقریبا فاصله ای بینمون نبود و گفت :
چشات خیلی قشنگن ته حیف نیست اینطوری نمدار بشن تو ...تو سوال اشتباهی نپرسیدی که فرار میکنی !
دوسش ندارم ...عاشقش نیستم ..من مجبورم باهاش باشم چون همه ی زندگیم دسته اونه اون میدونه که به اون کار نیاز دارم و.. و مجبورم میکنه حتی اگه دوسش نداشته باشم من مجبورم
دستم هام رو رو بازوهاش گذاشتم و کمی نوازش وار روش کشیدم و گفتم :
میدونم به من مربوط نیست ولی ..مطمئنم تو میتونی بدون هم موفق میشی تو عکاس بی نظیری هست مطمئنم موفق میشی ام ..منم بهت کمک میکنم هر طور و هر اتفاقی که بیوفته
نفسی کشید و لبخندی زد و گفت : نمیدونم ...یعنی به نظرت میتونم واقعا ؟!
سرم رو به عنوان اره تکون دادم
با شک ادامه داد : البته ته یه راهی هست ...ولی ام ..امم نمیدونم میشه یا نه اما ..ام نمیدونم
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : چه راهی؟!
دستم رو گرفت و به طرف تخت توی اتاق برد .
//////////////////
کوکی
||||||||||||||||||||||
اهی تو دلم به خاطر سوالش کشیدم و اخم کوچیکی رو صورتم ایجاد شد واقعا این اتفاقات حرصم رو در میاورد ، که صورت بغض کردش رو دیدم نمیتونستم تحمل کنم که بغض کنه با بغضش و دیدن چشای نمدارش انگار کسی قلبم رو محو و نابود میکرد با کمی نگرانی و بغضی که تو لحنش بود معذرت خواهی کرد و برگشت بره که زود پاشدم و دنبالش رفتم و مچش رو گرفتم و نذاشتم بره 
بر گشت سمتم که با اون چشای جذاب نمدارش چشم تو چشم شدم  کمی به خودم نزدیکش کردم که تقریبا فاصله ی بینمون به صفر رسید یه لحظه حس کردم نفس ندارم و ضربان قلبم نمیزنه !
لبام رو کمی نمدار کردم و گفتم :چشات خیلی قشنگن ته حیف نیست اینطوری نمدار بشن تو ...تو سوال اشتباهی نپرسیدی که فرار میکنی !
دوسش ندارم ...عاشقش نیستم ..من مجبورم باهاش باشم چون همه ی زندگیم دسته اونه اون میدونه که به اون کار نیاز دارم و.. و مجبورم میکنه حتی اگه دوسش نداشته باشم من مجبورم 
نمیدونم ولی در یک لحظه احساسم رو به زبون اوردم
دستاشو دور بازو هام گذاشت  و نوازش وار کشید رو بازوهام که ضربان قلبم خیلی شدید شد  و  کم کم  حس کردم دارم شق میکنم بدجوری گرمم شده بود لبخند ملیحی زد و گفت : میدونم به من مربوط نیست ولی ..مطمئنم تو میتونی بدون هم موفق میشی تو عکاس بی نظیری هست مطمئنم موفق میشی ام ..منم بهت کمک میکنم هر طور و هر اتفاقی که بیوفته
کسی که روبروم وایساده بود رسما یه فرشته بود میخواستم بهش بگم بگم که تو تنها راه نجات منی ته
از داخل نفس عمیقی کشیدم و گفتم :نمیدونم ...یعنی به نظرت میتونم واقعا ؟!
سرش رو به معنای اره تکون داد با کمی شک و استرس گفتم :البته ته یه راهی هست ...ولی ام ..امم نمیدونم میشه یا نه اما ..ام نمیدونم
نمیدونم راهی که شروع کردم پایان خوشی داره یا مه اما یه جوری باید ته رو کتار خودم نگه میداشتم جیان دلیل خوبی بود که میتونستم تهیونگ رو کنار خودم داشته باشم و عاشقش کنم .
کمی با شک و تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
چه راهی؟!
دستش رو گرفتم و به سمت تخت توی اتاق بردم و نشوندمش با تعجب بهم نگاه میکرد ولی طرز نگاهش  خاص بود که بهم ارامش میداد .
دستش رو تو دستم گرفتم و نوازش وار انگشتام رو روش کشیدم که با گونه های سرخ شدش به کارم نگاه میکرد .
سرم رو پایین انداختم و گفتم : ته میدونم ، میدونم شاید بعد این موضوع دیگه تو چشام نگاه نکنی ، دیگه باهام حرف نزنی ، دیگه باهام راحت نباشی .
ولی دیگه نمیتونم ، نگاهش رو بهم داده بود و با تعجب بهم نگاه کرد .
چشامو بستم و دستش رو ، رو قلبم گذاشتم که حتی با اینکه چشام بسته بود حس کردم که تعجب کرده و چشاش نزدیکه از کاسه در بیاد ولی ادامه دادم
_ته من ...من عاشقت شدم ته منه احمق با اینکه تو بهم اعتماد کردی و منو به عنوان دوستت دیدی عاشقت شدم نمیدونم اصلا منو به عنوان دوست قبول داری یا نه نمیدونم لصلا بهم حسی داری یا نه
من عاشقتم ته من دیوونه وار عاشقتم قطره ی اشکی از چشمم اومد ، چشام رو باز کردم و گفتم
: اگه دوسم داری اگه تو ...اگه تو هم حسی بهم داری میشه کمکم کنی اگه تو بخوای همه کار میکنم جیان رو ول میکنم کارم رو ول میکنم فقط باهام باش ته
قبول میکنی ته دوست پسرم میشی؟ عشقم رو قبول میکنی ؟
با لبخند و قطره های اشکیش که رو صورتش بود منم لبخندی زدم و لبام رو به لباش کوبیدم .
_عاشقتم تهیونگ عاشقتم نفسم

_____ _______ ______ _______-_______ ___
هایییییی
امیدوارم حالتون عالییی باشه
به خاطر تاخیر تو اپ و.. معذرت میخوام ولی خب داشتم رمانو ادیت میکردم
اگه تو این پارت مشکلی دیدید غلط املایی یا ... معذرت میخوام ببخشید واقعا
تمام تلاشم رو میکنم تا بهترین رمان رو بسازم در پارت های بعدی اتفاقات جالبی رخ خواهد  داد  و گفتم بگم این فصله اوله فصل دومم قراره داشته باشه .
ممنون که خوندینش ، ممنون که ووت دادین و خوشحالم میکنین اگه بازم حمایتش کنید و ووت بدین .
تا پارت بعدی باییییی دوستون دارم خیلییییی زیادددد.

 Kookv A special love / یه عشق خاص کوکویWhere stories live. Discover now