PART_1

257 6 1
                                    

امروز سومین روزی بود که داخل سالن تمرینات با گروه ضربتِ تک تیراندازها در حال تمرین های سخت و طاقت‌فرسا بودن، بطوری که حتی گهگاهی خودشم به این فکر میکرد که باید سطح تمرینارو برای گروه نسبتا آسونتر کنه وگرنه از پا در میان!

داشتن برای ماموریت جدیدشون آماده میشدن!  نمیدونستن ماموریتشون چیه و هدفشون کیه ؟ مثل همیشه! فقط از طرف سازمان دستور می گرفتن.
باید آماده میشدن.

همینطور که نفس نفس میزد دست از تمرین با کیسه بوکس بدبخت برداشت روشو سمت افراد گروهی که فرماندش بود  کرد که به سه گروه دونفره تقسیم شده بودن و مبارزه سختی رو پیش گرفته بودن و هرکسی نمیدونست، قکر میکرد  تازه شروع کردن که انقدر انرژی دارن!
ولی حقیقت این بود  از صبح تا الان که نزدیک به ساعت 7 غروب بود بدون هیچ تاییم استراحتی در حال تمرینات سخت بودن.
این واقعیت یک گروه ضربت بود!

به سمتشون راه افتاد و نزدیکشون ایستاد و همون لحظه افراد متوقف شدن.
شخصیت فرمانده طوری بود که همه  ازش حساب میبردن و شاید کمی ترس ؟!

"متوقف نشید! مگر اینکه بخایین 10 دور کل پایگاه رو بدوئید!"

همه‌ که میدونستن این فرمانده به تک‌تک جملاتش پایبنده و عمل میکنه از فکر بیرون اومدن و یکصدا "بله فرمانده"ای گفتن.و به تمرینشون ادامه دادند و در حدی هم دیگرو کتک میزدن که اون یکی از پا در بیاد، اما بنظر فرمانده هنوز کافی نبود!

فرمانده "خوبه"ای گفت و به سمت میز گوشه سالن حرکت کرد تا با حوله صورت خیس از عرقشو پاک کنه.

حوله مخصوصش رو برداشت و صورتش رو کمی خشک کرد و به ساعت نگاهی انداخت. میخاست  اتمام تمرین رو به همگی اعلام کنه  که یکی از نگهبانان بخش مدیریت،  وارد سالن شد و احترام نظامی گذاشت و به سمت فرمانده اومد:
"قربان رئیس جانگ توی دفترشون منتظر شما هستن"

جانگ؟چه کاری میتونست داشته باشه؟از خودش پرسید و اونقدر خسته و کوفته بود، که حتی جوابش رو هم نمیتونست حدس بزنه! به سرباز اجازه‌ی مرخصی داد.

به سمت افراد گروه چرخید
:" 3دقیقه فرصت دارید که سالن تمرین رو ترک کنید در غیر اینصورت باید تا فردا همینجا بمونید و تمرین کنید"

همه با شنیدن این جمله  با آخرین سرعتی که در توانشون بود دست از تمرین برداشتن و به سمت وسایلشون حرکت کردن و با تعویض سریع لباسشون بدون درنگ، بعد از احترام نظامی به فرمانده از سالن خارج میشدن
بجز جان !

فرمانده از عجله‌ای یا شاید ترس تنبیه که اونا داشتن در دل میخندید ولی چهرش کاملا جدیت رو نشون میداد، سرشو برگردوند نگاهی به جان که با حرکات دراماتیکی خودشو  در حال جمع کردن وسایلش نشون میداد  انداخت:

𝐔𝐡𝐊𝐚𝐯𝐚𝐚 ||𝘃𝗸𝗼𝗼𝗸||Where stories live. Discover now