Sehun pov:
پاهای برهنه سفیدم از شدت بارون امشب گلی شده بودن تو شهر کوچیکی مثل اینجا سابقه نداشت انقدر بارون بیاد به اسمون نگاه کردم .
-تو حق نداری گریه کنی باید امشب خوشگل بنظر برسم
موهای سیاه بلندش رو میبافت از وقتی اون دو نفر مرده بودن هیچ وقت موهاش کوتاه نکرده بود. بهترین لباسش رو تنش کرد ردا سیاهی که دامن تور یداشت .به لطف لبای قرمز و پوست خیلی سفیدش لازم نبود زیاد ارایش کنه تا خودش رو دختر جا بزنه همین الانم مشتری های شبانه اش تا وقتی میخواستن بفاکش بدن متوجه نمیشدن پسره... هرچند هیچ کدوم هم پس نمیکشیدن با فهمیدنش پا برهنه دوید سمت ارابه همه دخترای امگا دور ارابه جمع شده بودن تا انتخابشون کنن
+من من !!
*من امگای باکره ام تازه رسیدم به 18 سال لطفا!
همه ی مردم این شهر حاضر بودن هرکاری بکنن تا به قصر برن ولی این کار برای امگاهای دختر خیلی راحت تر بود فقط کافی بود بوت و صورتت به دل مامورا مینشست حتی اگر خود پادشاه انتخابت نمیکرد یک شب غذای گرم و جای خواب داشتی چیزی که سهون دنبالش بود و از شانس خوبش یک برگ برنده ام داشت . عقب وایستاده بود بوش رو ازاد کرد برای اوین بار همه برگشتن نگاهش کردن حتی بتاها و امگاها
+ تو...بیا بالا سوار شو
بی حرف سریع سوار شد نفس عمیقی کشید حرف سوهو تو ذهنش اومد "نذار هیچ کس بفهمه تو چی هستی" ولی سوهو اینجا نبود و الان برای غذا هرکاری میکرد تو راه جاده ها رو خیره نگاه میکرد صدای اواز و خنده بچه هایی که همیشه تو خاطراتش مرور میکرد از بین رفته بود حتی حس میکرد قصر تیره تر شده. وقتی رسید متوجه شد درست فکر میکرده .همه مرمر های سفید جاشون رو به سنگ خیلی تیره ای داده بودن. اوپال؟ کهربا؟ مطمین نبود چه سنگیه ولی با وجود مشغل های زیاد حتی یک ذره نور هم بازتاب نمیکرد. پایین اومد بردنشون تو یک اتاق تعداد زیادی خدمتکار داخل منتظر بودن.
+لخت شید
یکی اشون اومد سمتش لخت شد بدنش رو با دستمال خسیسی تمیز میکردن مایعی روی بدنش پخش کردن بوی یاس میداد . خواست لباس بلندی تنش کنه عقب کشید یکم
-سیاهش نیست؟
بعد از چند دقیقه با لباس تنگ سیاهی که کلاه بزرگی داشت وارد سالن شد. خیلی بزرگ بود پر نوازنده . میخواست سرش بالا بیاره و نگاه کنه ولی جریت نکرد . بوی بشدت قوی ای پخش میشد جمع شد تو خودش تاثیر بوی الفاها روش بیشتر از حالت عادی بود ولی سهون یاد گرفته بود تحمل کنه ... پس این بو چرا داشت خیسش میکرد...اصلا قصد اینو نداشت که انتخاب شه . نوازنده ها شروع کردن اهنگ ارومی بود امگاهای کنارش میرقصیدن نگاهشون کرد این پادشاه پیر منحرف واقعا برای همچین رقاص هایی انقدر خرج میکرد؟
-من خیلی کم میگیرم برگشتم بار باید بگم حقوقم زیاد کنن..
اروم با خودم گفتم دیرتر از همه شروع کردم حرکات نرمی به بدنم میدادم باسنم اروم چرخوندم روی زانوهام خم میشدم پایین لباسم تاب میخورد از اهنگ لذت میبردم تا جایی که فراموش کردم بجای خیابون دارم تو قصر میرقصم و یک جفت چشم براق خیره نگاهم میکنه نگاهش اونقدر تیز و وحشی بود که همه از ترس نفسشون هم بالا نمیومد. نگاهش رو به نوازنده ها داد اهنگ قطع شد با تعجب از پشت کلاه نگاهشون کردم خشکشون زده بود. جریت کردم و نیم نگاهی به شاه انداختم...تخت پادشاهی اش تو تاریکی بود ولی چشاش مثل شعله های اتش میدرخشید و صورتش..اونقدرم پیرنبود انگار . نفهمیدم از نگاهش بود یا اون ماده ای که روی بدنم کشیده بودن ولی ضربان قلبم داشت بالا میرفت و گرمم میشد . تو گوش مرد کنارش چیزی گفت اومد سمتمون دو نفر رو انتخاب کرد . تا میخواستم نفسم راحت بیرون بدم سمتم اومد سرم بالا بردم و به چشم های خاکستری اش خیره شدم
+پادشاه انتخابت کرده باید خوشحال
-ولی من..
ابرویی بالا انداخت سریع خفه شدم من هیچ حقی نداشتم حتی حرف بزنم دنبالش رفتم قلبم داشت تو دهنم میزد لعنتی نقشم این نبود اصلا .سالن کامل ساکت بود اونقدر که داشت اذیتم میکرد
+کلاهتون رو بردارید
بالخره حرف زد..و کل بدنم به رعشه افتاد صداش کلفت بود..دورگه بدون اینکه بخوابم بدنم زودتر عمل کرد کلاهم رو پایین کشیدم موهای سیاهم دورم ریخت. از پله های کم جلوی تختش پایین اومد تونستم بدنش رو هم ببینم قدش بلند بود و بدنش بزرگ تر از چیزی که تصور میکردم بود جوری که با دستش میتونست صورتم رو خورد کنه کامل آب دهنم قورت دادم بوش...حالا میتونستم تشخیص بدم بوی نعنای بشدت تیزی بود
+سرتو بالا بیار
با صداش به خودم اومدم جلوم وایستاده بود اروم لرزیدم صداش از نزدیک خش دار ترم بود اروم سرم بالا اوردم نگاهش کردم چشاش...چرا اینجوری بود واقعا طلایی بود هیچ رنگ چشمی رو به این زردی ندیده بودم . از بالا نگاهم میکزد انگار انتظار نداشت اینجوری بی پروا خیره نگاهش کنم دستش روی بازوم گذاشت کشیدم جلو بهتر متوجه شدم چقدر در برابرش ضعیف بحساب میام . با کارش بقیه رو بردن برگشتم اطراف نگاه کردم تازه فهمیدم همه با ترس نگاهم میکنن نباید...اونجوری نگاهش میکردم؟ سمت تختش رفت روش نشست اشاره کرد برم سمتش. اروم سمت پله ها رفتم میترسیدم از همه بیشتر از این میترسیدم که بفهمه پسرم و سرم رو بزنه.
+بشین
نگاهش رو ازم نمیگرفت حدس زده بود چقدر استرس دارم
-کجا
اروم پرسیدم یک لحطه به فکرم رسید شاید باید جلوی پاش زانو بزنم
+اینجا
روی زانوش زد زبونش زوی دندوناش کشید تازه دیدمشون چقدر تیز بودن اروم سمتش رفتم کج روی پاش نشستم .سکوت خیلی بدی بود حداقل میتونستن یک لباس بهتر بهم بدن باسنم و رونم روی پاش کشیده میشد بدتر داغ میکردم. بدنم نگاه میکرد سرش کج کرد از گوشه چشمم دزدکی نگاهش میکردم منم مخصوصا رنگ چشماش...خیلی جذبم میکرد. دست بزرگش زوی بدنم کشید اروم از رونم تا کمرم چشام بستم اروم اهی از لای لبم فرار کرد گوشه لبم گاز گرفتم لباش روی گوشم گذاشت اروم زمزمه کرد
+پسر کوچولو
از ترس رنگم پرید نفس ام تو سینه ام حبس شد
-ع...عالیجناب...من...متاسفم
سعی میکردم صدام نلرزه ولی واضح من من میکردم. نگاه وحشی ای به کسی که امگاهارو انتخاب میکرد انداخت تا بگه چه گندی زده. آب دهنم رو قورت دادم پادشاه هیچ وقت با یک پسر نبود در حالت عادی دخترا رو نیمه جون از اتاقش میبردن بیرون..من که...بدتر
+بلند شو از روی پام
سریع بلند شدم تعظیمی کردم دور شدم یکم سرم پایین بود هیچی نمیگفت داشت به نوع کشتنم فکر میکرد؟
-م..من اشتب..
+آماده کنید برام
چشام گشاد شد سریع سرم بالا اوردم
-ولی!
تا خواستم چیزی بگم خودم خفه شدم از نگاهش سریع خدمتکارا از دستم گرفتن کشیدنم پایین چیزی میکشیدن به لبام به اندازه کافی قرمز بود قرمز ترش میکردن پشت چشمم قلمویی کشید نمیدونستم اینا چیه اصلا ندیده بودمشون شیشه ای بهم داد
×بخورش
-چیه
×یرده ها نباید حامله بشن
ابرویی بالا انداختم من که برده نبودم! با این حال خوردمش مطمئنا منم نمیخواستم حامله شم گونه هام از داعی بدنم یکم قرمز شده بود .حدس میزدم اون مایعی که روی بدنم کشیده بودن هیت مصنوعی میداد بهمون .داخل راهرو اطراف قصر رو نگاه کردم واقعا...چرا انقدر سیاه بود همه چیز خیلی حس بدی به آدم میداد تو ذهنم داشتم راه های فرار میکشیدم ولی هیچ راهی نبود دو تا سرباز اطرافم بودن و سر هر در و راهرویی یک سرباز بود انگار روی امنیت خیلی تاکید داشت. در رو که باز کردن تعظیم کردم دوباره انگشتاش رو اروم با ریتمی روی دسته صندلی میزد
+جلوم وایستا
اروم وایستادم جلوش به صورتش دوباره نگاه کردم و لباساش...اونا هم سیاه بود
+کارت شروع کن
دستش زیر چونش زد. نفس عمیقی کشیدم فکر کن شاه نیست سهون یک مرد معمولی مثل هر شب تو فقط باید بهش حال بدی یکم اروم دستام روی بدنش کشیدم سرم تو گردنش بردم نفسم تو گوشش خالی کردم نرم دکمه هاش رو باز میکردم. بوسه های سبک ولی خیسی روی گردنش میزدم تا تحریک کننده باشه..همین امشب سهون بعدش میری خونه هی با خودم تکرار میکردم تا دستام نلرزه،لباسش رو کامل درنیاوردم فقط دکمه هاش رو باز کردم انگشتم از سینه اش تا خط نافش کشیدم خمار نگاهش کردم به دستم اول نگاه میکرد بعد به صورتم .کارم بلد بودم بند های شلوارش رو شل کردم دو انگشتم رو روی زبونم به حالت اغواگرانه ای کشیدم بعد خیسی اش رو روی نافش پخش کردم بین پاهاش زانو زدم از پایین خیره نگاهش میکردم زبونم رو سرکش روی عضوش میکشیدم مکیدم سرش رو از شلوارش...یکم...حس کردم بزرگه...شاید بالزاش بود و اشتباه داشتم لیس میزدم؟ دستش لای موهام برد بالا داد حس دستش....خیلی خوب بود چشام خمار تر شد شلوارش اروم پایین کشیدم عضوش بیرون اومد مکث کردم...این چی بود نفسم حبس کردم از هر القایی که تا بحال دیده بودم بزرگ تر بود الفا بود؟ اصلا...اصلا این آدم بود!؟
+باز کن دهنتو
دستوری گفت خم شد سمتم موهام رو تو دستش محکم گرفته بود
+امشب قرار نیست اسون باشه پسر
ESTÁS LEYENDO
Hazard [Kaihun]
Ficción histórica꧁𝑰 𝒕𝒐𝒍𝒅 𝒉𝒊𝒎 𝒃𝒖𝒓𝒏 𝒎𝒆 𝒂𝒔 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒂𝒏𝒕 𝑴𝒚 𝒓𝒆𝒎𝒂𝒊𝒏𝒔 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒔𝒕𝒊𝒍𝒍 𝒔𝒎𝒐𝒌𝒆 𝒐𝒇 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆꧂ خورشید بدون ماه،خوشحالی بدون غم و عشق بدون تو هیچ معنی ای نداره 🥀 گاهی هردوشون با نگاه حرف میزدن از گذشته اشون از خان...