-1-

143 17 54
                                    

چند وقتی هست که حسش نمیکنم!
ضربانم قلبمو میگم...
دیگه نمیشنومش!
اگه دستمو با شمع بسوزونم؛ سوزشی احساس نمیکنم؛ اگه با چاقو ببُرم هم همینطور! من میدونم که مُردم!
ولی هنوز هم مقداری اشک برای ریختن دارم...

روزی از روز ها پسری کوچک و لاغر حدوداً هفت ساله ، به اتاقش می‌رود و پشت قفسه ای از کتاب های طبقه بندی شده می ایستد. عناوین کتاب ها را با چشمان درشت و روباهی ـش دانه به دانه بررسی می‌کند.

بالاخره با روی نوک انگشتان پا ایستادن قدش را بلندتر می‌کند و دستش را به سمت یکی از آن کتاب های داخل قفسه نزدیک می‌کند و آن را بیرون می آورد. کتابی که نه دارای عنوانی بود و نه کلمه ای بر روی جلدش چاپ شده بود.

پسرک پس از کمی گردگیری و دست کشیدن روی آن جلد خاک خورده ، کتاب را روی میز قرار می دهد و به سمت صندلی که منتظرش بود ، حرکت می‌کند. روی آن می‌نشیند و در کنار پنجره بلند و دراز اتاقش جا می‌گیرد. نور ملایم صبحگاهی ، از لای شیشه های پنجره اتاقش به داخل می‌تابید و تمام اتاق را روشن می‌کرد.

پسر هفت ساله کتاب را باز می‌کند و آن را ورق میزند تا جایی که چشم هایش بتوانند حداقل یک صفحه سفید و بدون سابقه قبلی پیدا کنند! او در این جست و جو موفق می‌شود و پس از یافتن صفحه خالی ، با قلمی که به جوهر سیاه روی میز مطالعه آغشته شده بود ، شروع به نوشتن کلمات و جملات و هر از گاهی هم خط خطی کردن روی کاغذ ، کرد... کلماتی که ظاهراً به راحتی از سوی قلم بر روی کاغذ سفید و خالی جاری می شدند.

او زبانش را بین دندان هایش نگه می‌دارد و گهگاه برای چند ثانیه قبل از نوشتن ، روان نویس را به دندان می‌گیرد...

شور و شوق خاص و حجیمی داخل آن دو تا چشم روباهی جریان داشت که هرگز قابل توضیح و توصیف نبود! شاید آن کودک خوش سیما و کنجکاو ، از این کار لذت می‌برد. از اینکه ساعت ها مطالب و منابع جمع آوری شده اش را طراحی و مکتوب کند...

در یک لحظه توجهش به پنجره مقابلش جلب می‌شود و مغزش به او دستور می‌دهد که به آنچه می‌بیند ، واکنش نشان دهد. وِی به وضوح پروانه ای را دید که روی طاقچه نشسته است. 

او اسیر بال ها ، رنگ های آبی و بنفش پررنگ پروانه می‌شود! آری... او بی‌نهایت عاشق پروانه ها بود!

تصمیم گرفت که به آرامی و با ملایمت ، دستش را به سمت قفل در آن پنجره های دو تایی ببرد و آن ها را باز کند.

این کار را کرد و در تمام مدت حواسش را جمع کرد و مواظب بود که حشره زیبا فرار نکند.

Corpse BrideWhere stories live. Discover now