-2-

60 12 19
                                    

مدام با دست پاچگی به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و از ترس ساکت بود... دلش راضی به این ازدواج صوری و بیهوده نبود! برای اون نامزدی انتخاب شده بود که حتی ندیده بودش! میخواست هر طوری که شده بود به همش بزنه... ولی به فکر خانوادش هم بود؛ اونا برای سر و سامون گرفتن ویکتور خیلی تلاش کرده بودن؛ البته که مادرش رضایت چندانی از زندگی با یک دلال ماهی نداشت! و به عبارتی خانواده اون ها کمی فقیرانه می‌زیستند.

با بی حوصلگی قدم بر می داشت. انگار که هیچ جون و نیرویی درون پاهای خسته ـش نبود!

بالاخره به خانه نامزد ندیده و نشناخته ویکتور رسیدند و کالسکه چی در رو به روی خانواده وندورت گشود. زن میانسال کمی با احتیاط پیاده شد و شوهرش هم پشت سرش قدم بر می داشت.

پسر مردد و بی حوصله ، به عمارتی که به نظر بسیار قدیمی و کهنه می آمد؛ نگاه انداخت و مات و مبهوت ماند! آن یک خانه اجدادی بود که نسل اندر نسل پابرجا و پایدار بود.

Victor's POV

در حین نگاه کردن و بررسی عمارت قدیمی بودم که ناگهان یک جسم آبی رنگ جلوی چشمام مزاحمت ایجاد کرد و مانع نگرش بیشتر شد.

کمی که ازم فاصله گرفت متوجه بال های زیبا و خوش رنگش شدم! اون یک پروانه زیبا بود... آه ، خدای من! بی شک این حشره مورد علاقه منه!

سعی کردم به آرومی دستمو دراز کنم و شانسمو برای آخرین بار امتحان کنم!

پروانه روی انگشت من نشست و اجازه داد با دقت بیشتری بهش نگاه کنم.

تکون نمی‌خورد و اصلا فرار نمی‌کرد! انگار که کاملاً رام شده بود! من مجذوب و شیفته اون حشره زیبا شده بودم تا که...

صدای قهقهه و خنده ای رو از دور شنیدم؛ این بی تردید ، صدای یک زن بود! حشره با بال های آبی درست در همون لحظه پرواز کرد و به سمت صدا رفت. برای یافتن صاحب صدا چند باری به این طرف و آن طرف نگاه کردم و دنبال پروانه گشتم ؛ ولی باز هم با بدشانسی رو به رو شدم! هیچکسی نبود! در واقع فقط من بودم و تعداد زیادی کلاغ ، خوبه! انگار که دارم توهم می‌زنم...

با خودم در می افتادم و سعی می‌کردم از افکار پوچ و توخالی ذهنم به هر نحوی که شده ، خلاص بشم.

با حالت مصنوعی چهره ـَم رو تکون می‌دادم و حرف می‌زدم... طوری که انگار به هیچ چیزی در این دنیا حسی نداشتم و زندگیم به مرور زمان کمرنگ و تیره خواهد شد؛ ترس و تردید ، تمام وجودم رو فرا گرفته بود!

هر سه ما به سمت در ورودی بزرگ رفتیم و تقاضای باز کردن در رو اعلام کردیم؛ قبل از باز شدن در ، چند باری از مادرم نصیحت شنیدم که با یادآوری بهم می‌گفت:
«مانند یک آقا رفتار کن!»

اون حتی کراوات من رو با کشش مرتب می‌کرد و خاک نشسته روی کت و شلوارم رو می تکوند؛ تا که درِ عظیم و گسترده خانه باز شد.

با گشایش در مردی نسبتاً قد بلند و فرانسوی با لهجه ای بریتانیایی نمایان شد که با بوی سردی در صدایش ، ما رو به داخل خانه دعوت کرد.

- سلام آقا و خانم وندورت! از این طرف لطفا!

آقای وندورت : روزتون بخیر!

آقا و خانم اورگلوت : سلام!

خ

دمت گذار عمارت اورگلوت ، خانوادم رو به اتاق مهمان دعوت کرد و برای خبر کردن صاحبان خانه؛ چند دقیقه ای تنهامون گذاشت...

مدتی گذشت که متوجه اومدن دو نفر از راه پله به طبقه پایین شدم.

پس از مدتی سکوت در اون عمارت بزرگ ، خانم و آقای اورگلوت با سردی به پیشواز مهمان هایشان می‌روند.

″سلام! خوش آمدید!″
مادر عروس با صورتی کاملا بی احساس بیان کرد.

خانم وندورت : اوووه! چقدر خوش مشربید واقعا آدم از صحبت باهاتون لذت میبره!

آقای وندورت : کجاشون خوش مشربن؟

خانم وندورت : خفــه شو!

خانم و آقای اورگلوت ، با سردی و بی حوصلگی خوشامدگویی می‌کنند.

خانم اورگلوت : لبخند عزیزم! لبخند...

آقای اورگلوت به سختی لب های خشکش رو به بالا برد و سعی کرد لبخند بزنه.

آقای اورگلوت : خب؛ سلام! به خونه ما خوش اومدین! چه سعادتی...

خانم وندورت : مرسی از آشنایی با شما خوشبختم!
ر

استی دکوراسیون خونتون خیلی زیبا و کلاسیک کار شده؛ طراح اولیش خونه کی بوده؟


آقای وندورت : عزیزم اینا که همون دیوارای خونه خودمونن چیز خاصی نیستن!

خانم وندورت : بهتره که بریم یه جای مناسب بشینیم و درمورد ازدواج بچه هامون صحبت کنیم!

خانم اورگلوت : هاه! از این طرف خواهش میکنم...

آنها انقدر حواسشان پرت شده بود که هرگز متوجه پسرشان نشدند! ویکتور بالاخره تنها شد و تا چشم باز کرد؛ خودش را در سالنی بزرگ یافت... حوصله ـش سر رفت و گام هایش را با استرس زیادی برداشت و با کنجکاوی به این سو و آن سو سَرَک کشید...

ناگهان به یک صندلی برخورد کرد و نزدیک بود آن را بیاندازند... در جوار صندلی کمی خاک خورده ، یک پیانو دید و با دیدنش ذوق زده شد! آرام و قرار نداشت و یک انگشتش را روی آن کشید؛ سپس چند نُت دیگر زد و بر روی صندلی نشست تا شروع به نواختن آن کند! زیرا موسیقی چیزی بود که احساساتش را برمی انگیخت و حسی بود که روحش را تازه میکرد...


Please vote and comment 🖤🎹

Corpse BrideWhere stories live. Discover now