-3-

49 13 21
                                    

ویکتوریا که داشت حاضر می‌شد صدایی به گوشش خورد و اونو مجذوب خودش کرد... سریعا از اتاق بیرون رفت و از پلمان خانه بزرگ پایین اومد؛ وقتی ویکتور رو دید که پیانو میزنه خیلی رویا پردازی کرد و به سمتش رفت. ویکتور که مشغول بود؛ با دیدن ویکتوریا هول شد و روی زمین افتاد... ویکتوریا خیلی جدی بود و ویکتور با شرمندگی سر صحبت رو باز کرد...

_معذرت میخوام واقعا این افتضاحه عذرخواهی میکنم!

+عیبی نداره! قشنگ میزنید...

_چی رو؟

+پیانو!

_هاا... بله! خیلی ممنونم!

+معمولا من با موسیقی ارتباط خوبی برقرار نمیکنم اما با شما شاید تونستم...

_چی؟ معذرت میخوام دوشیزه اورگلوت اما منظورتون رو نفهمیدم!...

+خب؛ منظورم اینه که بهتره با در نظر گرفتن شرایط ، منو ویکتوریا صدا بزنید!

_آهـهه بله! ویکتوریا...

+درسته! ویکتور...

_اههههه...

+میدونی قبل از اینکه تو رو ببینم حس خوبی راجع به ازدواج نداشتم! اما الان نظرم عوض شده... بچه که بودم ، خواب روز عروسیمو می‌دیدم و اینکه پرنس من با یه اسب سفید جلوی در خونمون میاد و بعد منو با خودش به قصر طلایی آرزو ها میبره! به نظرت احمقانست مگه نه؟

_آره خیلی احمقانست! اما منظورم اینه که نه!

دو مرتبه هول میشه و دستش به گلدون ظریف و شکننده روی میز برخورد می‌کنه و اون میفته...

+مواظب باش!

_اهم! ممنونم... من خوبم!

+خوبه که خوبی!

_دوشیزه اورگلوت...

+امروز قراره ازدواج کنیم... باورم نمیشه!

_برای منم خیلی غیر منتظره بود...

خانم اورگلوت : واای! این چه شگرد شرم آور و نحسیه؟! شماها باهم خلوت کردین! چه رسوایی بزرگ و شومی!

ویکتور از ویکتوریا خوشش اومده بود اما دوست داشت که ویکتوریا هم مانند او موسیقی یکی از علایقش باشد... یا شاید کمی دور از توهمات و تخیلات کودکی باشد! همواره فکر های زیادی در سرش می‌چرخید. نمی‌دانست که چرا آن سه ساعت تا به وقت ازدواجشان انقدر زود گذشت!


Please vote and comment 💞

Corpse BrideWhere stories live. Discover now