ویکتوریا که داشت حاضر میشد صدایی به گوشش خورد و اونو مجذوب خودش کرد... سریعا از اتاق بیرون رفت و از پلمان خانه بزرگ پایین اومد؛ وقتی ویکتور رو دید که پیانو میزنه خیلی رویا پردازی کرد و به سمتش رفت. ویکتور که مشغول بود؛ با دیدن ویکتوریا هول شد و روی زمین افتاد... ویکتوریا خیلی جدی بود و ویکتور با شرمندگی سر صحبت رو باز کرد...
_معذرت میخوام واقعا این افتضاحه عذرخواهی میکنم!
+عیبی نداره! قشنگ میزنید...
_چی رو؟
+پیانو!
_هاا... بله! خیلی ممنونم!
+معمولا من با موسیقی ارتباط خوبی برقرار نمیکنم اما با شما شاید تونستم...
_چی؟ معذرت میخوام دوشیزه اورگلوت اما منظورتون رو نفهمیدم!...
+خب؛ منظورم اینه که بهتره با در نظر گرفتن شرایط ، منو ویکتوریا صدا بزنید!
_آهـهه بله! ویکتوریا...
+درسته! ویکتور...
_اههههه...
+میدونی قبل از اینکه تو رو ببینم حس خوبی راجع به ازدواج نداشتم! اما الان نظرم عوض شده... بچه که بودم ، خواب روز عروسیمو میدیدم و اینکه پرنس من با یه اسب سفید جلوی در خونمون میاد و بعد منو با خودش به قصر طلایی آرزو ها میبره! به نظرت احمقانست مگه نه؟
_آره خیلی احمقانست! اما منظورم اینه که نه!
دو مرتبه هول میشه و دستش به گلدون ظریف و شکننده روی میز برخورد میکنه و اون میفته...
+مواظب باش!
_اهم! ممنونم... من خوبم!
+خوبه که خوبی!
_دوشیزه اورگلوت...
+امروز قراره ازدواج کنیم... باورم نمیشه!
_برای منم خیلی غیر منتظره بود...
خانم اورگلوت : واای! این چه شگرد شرم آور و نحسیه؟! شماها باهم خلوت کردین! چه رسوایی بزرگ و شومی!
ویکتور از ویکتوریا خوشش اومده بود اما دوست داشت که ویکتوریا هم مانند او موسیقی یکی از علایقش باشد... یا شاید کمی دور از توهمات و تخیلات کودکی باشد! همواره فکر های زیادی در سرش میچرخید. نمیدانست که چرا آن سه ساعت تا به وقت ازدواجشان انقدر زود گذشت!
Please vote and comment 💞
YOU ARE READING
Corpse Bride
Romanceمگه میشه قلبی که دیگه نمیزنه؛ بازم بشکنه؟ اگه دستمو با شمع بسوزونم؛ درد و سوزشی احساس نمیکنم! اگه با چاقو ببُرم هم همینطور... هیچ فایده ای نداره؛ من میدونم که مُردم! اما هنوز هم مقداری اشک برای ریختن دارم... -Tag: #cirpsebride -Name: Corpse Bride ...