-5-

46 13 67
                                    

ویکتور پس از شنیدن اخبار ناگوار ، چهره اش را در هم آمیخت و بی اهمیت سرش را تکان داد و رفت. قدم هایش را بدون توجه به محیط اطراف و راه هایی که طی می‌کرد؛ گسترش داد و سریعتر مسیر را پیمود.
بی خبر از آنکه کیست و به کجا می‌رود ، خودش را به جنگلی رساند و شروع به بیان حرف های داخل ذهنش کرد...

Victor's POV

هاه... ای کاش اینجوری نمی‌شد! ویکتور به خودت بیا!
با این دست... نوشیدنی ات را می‌گیرم!... اوه نه!
با این شمع! "با این..با این..." قبل از شروع دوباره نفس عمیقی کشیدم؛ آه نه! مادرت را آتش خواهم زد...
من نمی‌فهمم! آخه چرا من نمیتونم؟! این فقط چند تا تعهد سادست!

آهی کشیدم و با دادن سینه ـم به جلو و کشیدن نفس عمیقی ادامه دادم!

″با این دست... غم هایت را کنار خواهم زد! فنجانت خالی نخواهد ماند؛ چون نوشیدنی ات می‌شوم!
اوه! آقای اورگلوت امروز چقدر خوشتیپ به نظر می‌رسید... چی گفتید آقای اورگلوت؟ پدر صداتون کنم؟ با کمال میل! واو خانم اورگلوت! شما هم امروز خیلی زیبا تر شدید!...″

تکه ای چوب خشک را از درخت جدا میکنم و به فرض مثال با چوب دیگری مالش می‌دهم تا روشن شود.

″با این شمع چراغ راهت در تاریکی خواهم بود! و با این حلقه؛ از تو می‌خواهم که ، با من باشی!″

در حالی که حلقه رو روی چوب میذاشتم؛ تعهدات پایان میابند و احساس می کنم زمین زیر پاهام کم کم داره شروع به لرزیدن می کنه...

Another's POV

ویکتور با کمی اعتماد به نفس ، تمامی تعهدات ازدواج را به درستی بیان میکند و این دفعه تعادلش را نیز حفظ می‌کند. نوبت به آخرین تعهد که می‌رسد؛ حلقه را از جیب کُتش در می آورد و درون یک تکه شاخه میکند که بسیار شبیه انگشتان دست بود...

متعجب به اطرافش نگاه میکند! صدای کلاغ های جنگل که غوغا می‌کردند حواس او را پرت کرد و کمی ترسید. ناگهان متوجه شد که چیزی او را به زیر زمین کشید و وِی تمام تلاشش را کرد که خودش را از زیر زمین بیرون بکشد...

Victor's POV

خودم رو عقب می کشم و می افتم روی زمین سفتی که تمام بدنمو مجبور کرد تا احساس درد کنم! چشمام باز مونده بود؛ چیزی روی من چنگ می زد! درست دیدم... اون یه جسد بود... یه زن؟ بیرون اومدن از زمین چطور ممکنه؟ نه حتماً باز کابوس می‌بینم!

Another's POV

ویکتور با دیدن دست اسکلتی کنده شده مدتی از ترس روی زمین مانده بود و به خاکی که آهسته شکاف می‌خورد؛ نگرید... یک زن جنازه از خاک زمین بیرون آمد و تور روی صورتش را با دستش به کناری زد! با سرعت رو به چهره ترسیده پسر ، گفت "قبول میکنم!" و دنبال شوهرش به راه افتاد! دست خود را برداشت و با حرکتی به مفصلش متصل کرد.

ویکتور که همچنان از ترس آن جسد متحرک پا به فرار گذاشته بود مدام به شاخه های درختان گیر می‌کرد و به عقب که نگاه میکرد میتوانست جنازه را ببیند! او از دست شاخه ها راحت شده بود و حالا نوبت رودخانه ی یخ زده بود...

انگار که همه چیز دست به دست هم داده بودند تا ویکتور نرود! ویکتور رودخانه یخ زده را دید و با نگاهی ترسان به پشتش نگاه کرد... مرده با چشم های درشت و ترسناک ، همچنان پشت سرش می آمد و بیخیال او نمی‌شد! ویکتور از ترسش نفهمید که کِی توانسته از چشمه ی یخی عبور کند! با دو پای یخ زده خود فقط دوید و در ذهنش مکانی را برای فرار یافت تا آن جسد نتواند به دنبالش برود... آری! بهترین مکان ، همان جایی بود که از اول رفته بود! پُل میانی شهر... نفس نفس زنان به دور و اطراف نگاه میکرد و با چشمانی گشاد شده فقط آب دهانش را از خیال آسوده و راحتی قورت می‌داد! تا که برگشت و با دیدن شخص پشت سرش دو متری به عقب پرید و صدایی ناشی از ترس و تعجب شدید سَر داد...

حال آن عروس مرده دقیقا رو به رویش بود و چشمانش را به خوبی بازرسی می‌کرد! در حالی که از ترس چشمانش به سیاهی می‌رفت به حرف های زن مرده گوش می‌داد که گفت "حالا میتونی عروستو ببوسی!" و لب های صورتی و نرمش را بر روی لب های ویکتور قرار می‌دهد. ویکتور که طعم تلخی را روی لب و زبانش حس کرد با خستگی زیاد از هوش رفت! کلاغ ها تا زمانی که بوسه ی آن دو ادامه داشت؛ بالای سرشان جمع شده بودند و پس از اتمام کار رفتند... هیچکس نفهمید که ویکتور را چه کسی بُرد و به کجا رفت... تنها یک نفر آنان را دیده بود؛ که آن هم یک تازه وارد بود...


Please vote and comment 🧟‍♀️🦇

Corpse BrideWhere stories live. Discover now