-6-

45 5 6
                                    

موسیقی ، صدایی نوستالژیک و بسیار آرامبخش ، سبب شد تا بتواند به سختی چشمانش را باز کند. هوا کمی سرد شده بود و او به سختی قادر به تکان دادن اعضای بدنش بود. حس کرد نوری درست بر روی او متمرکز شده و عده ای بالای سرش منتظر بیدار شدن وی هستند...

Victor's POV

چشمام بسته بود و از نزدیک ، صداهایی شنیدم...

"تازه وارد!" جسدی با هیجان گفت.
"حتما غش کرده" زن عجیب گفت و صدای آرم و نوستالژیک وی مرا به سمتش هدایت کرد.
"حالت خوبه؟" او به آرامی حرف هایش را بازگو کرد... "ویکتور؟ حالت خوبه؟" عروس جنازه گفت.
"هااااووو چقدر بدنش گرمه!! نکنه زندست؟" یکی از جنازه ها با ترس و وحشت گفت.
"اووو نه! امکان نداره... اما خب راستش ، زیادم شبیه مرده ها نیست!" مرد یک چشمی گفت و کلاهش را روی سرش جا به جا کرد...

"چی؟ هاا!"
پس از کاملا به هوش آمدن ، گیج بودم و با سردردی شدید سعی کردم آگاه شوم که کجا هستم و موجودات اطرافم که هستند...
"عزیزم توی جنگل تعهداتت رو خیلی عالی به زبون آوردی! ممنون عشقم!" زن مو آبی همانطور که حلقه ازدواج خود را نمایان می‌ساخت گفت و رژ گونه ای تیره رنگ ، روی صورتش نقش بست.
"من؟ من به زبون آوردم؟ پاشو! پاشو لعنتی!!" سرم را به میز و دیوار ها میکوبیدم تا از کابوسش بیدار شوم؛ اما انگار کاملا بی فایده بود...

"ویکتور! عزیزم... حالت خوبه؟" زن در لباس عروس ، در حالی که دست اسکلتی اش را روی شانه ام می‌گذاشت ، نگران پرسید.

Victor's POV

ویکتور خواست پاسخ سوال های در ذهنش آشکار شوند؛ و از ژنرال کوتوله ای شمشیری را قرض گرفت؛ اما همراه با شمشیر خود ژنرال را هم بلند کرد و به سمت مردگان متحرک نشانه رفت...

"هِی شما! با همتونم! توی دست من یه... کوتولست!! اهههه! منظورم همون شمشیره! و من از استفاده از اون نمی ترسم... من چند تا سوال می خوام! حالا!" فریاد زدم

"جواب! فکر می کنم منظورت پاسخ بود..." کوتوله در حال تصحیح کلام من می‌گوید.

" آهه.. ممنون ، بله! پاسخ! من به پاسخ نیاز دارم... اینجا چه خبره؟ من کجام؟ شما کی هستید؟" با کمی جدیت گفتم و کوتوله را زمین گذاشتم؛ زن مو آبی از جنگل ، به من نگاه می کند...

"راستش! داستانش یه خورده طولانیه..." زن مو آبی ، با کمی مکث خطاب به ویکتور گفت.

"آره داداش! داستانش مفصله! اما انقدره خوبه که شاید با شنیدنش ، خودت بخوای مثل همه ما بمیری! پس با ما همراه شو!" مرد اسکلتی یک چشم گفت و کلاهش را روی سرش بالا و پایین کرد تا تنظیم شود.

Corpse BrideWhere stories live. Discover now