-7-

38 8 0
                                    

ویکتور که دید وضعیت برای فرار کردن از آن سرزمین و موجوداتش مساعد است ، دست به کار شد و پا به فرار گذاشت...

دختر جوان و مو آبی که متوجه عدم حضور شوهرش در کنار خود شد ، جمع صمیمی و دوستانه مردگان را ترک کرد تا پیدایش کند.

نتوانست اثری از او بیابد ، پس با اسمش صدایش زد...

″ویکتور! آهای...″
عروس مرده تقریباً بلند صدا زد.

″عزیزم! کجا رفتی؟ ویکتور؟″
ویکتور با شنیدن صدای آن زن ، قدم هایش را تند تر کرد و با هزاران مصیبت به دیواری بلند و بدون پله رسید...

چیزی برای بالا رفتن و فرار کردن از دست آن جسد ، نیافت. به همین خاطر سعی کرد از آن بالا برود و با تمام نیرو این کار را انجام داد. وقتی به لبه ی پرتگاه رسید ، دستش را دور چیزی حلقه کرد و از آن برای کشیدن خودش به سمت لبه سنگی کمک گرفت؛ ولی وقتی به بالاتر نگاه کرد ، پای جسدی را دید و از ترس در حال افتادن بود که فرد مقابل ، دستش را گرفت و نجاتش داد...

″احمق جون میتونستی از پله ها استفاده کنی!″
و دوباره اون صدای زیبا نواخته شد و نصیحت کرد.

″چ‍..چی؟ پله؟!...″
ویکتور با نهایت تعجب و خجالت پرسید.

″اوهوم! این کنار یه راهرو پله هست...″
عروس قد بلند گفت و دست ویکتور را کشید تا به سمت یک نیمکت قدیمی و چوبی بروند.

″میبخشی... توجهی نکردم!″
با شرم و خاراندن سر توضیح می‌دهد.

زن مرده روی نیمکت چوبی که با میخ های زنگ زده ساخته و به هم وصل شده بود ، نشست و با چند بار ضربه زدن روی آن ویکتور را دعوت به نشستن کنار خودش کرد.

″آدما وقتی میترسن و یا هیجان زده میشن عقلشونو به کل از دست میدن! شاید تو هم درست مثل دوران زنده بودن من ، بخاطر ازدواجمون هیجان زیادی داری! اینطور نیست ویکتور؟″
زن زیبا با غمی در نگاهش اما امیدوار زمزمه می‌کند.

″آره! خیلی متاسفم! ولی درسته... آدما گاهی عقلشونو از دست میدن! ازدواج خیلی ترس داره... حداقل برای من!″
مرد رنگ پریده شجاعانه اعتراف می‌کند.

″هاه! این هوا واقعا روح منو تازه می‌کنه! یکم سرده ولی بهش عادت دارم! میتونه حتی باعث بشه نفست توی سینت حبس بشه! البته خب ، اگه داشته باشی! به نظرت فوق العاده نیست؟″
دختر هیجان زده در حالی که برمی‌خیزد و قدم زنان ، به آرامی می‌رقصد؛ بیان میکند.

″آره! هوای خوبیه... ببین! عمیقاً از اتفاقات و وقایع پیشامد کرده برات متاسفم! ولی من باید برگردم... خونه من جای دیگه ایه!″
ویکتور با صراحت رو به همسر مرده اش تعریف می‌کند.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 22, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Corpse BrideWhere stories live. Discover now