قسمت 8

103 32 0
                                    

اون روز صبح درخشانترین صبح نبود.دکتر زیبا باید خودش رو از یونگی پنهون میکرد...نه اینکه اون بلافاصله بعد از بیدار شدن حافظه اش رو دوباره از دست داده باشه بلکه به این خاطر که بعدش عوض شد.
اونها روی پشت بوم نشستن و به آسمون آبی خیره شدن تا اینکه جیمین ازش درباره اون پسر با چشمهای کشیده توی رویاهاش سؤال کرد.
اوضاع به خوبی پیش رفت تا اینکه یونگی ناگهانی صحبتش رو متوقف کرد و چشمهاش دوباره نگاههای ترسناک و تاریک به خودش گرفت.

حالا جیمین توی دستشویی اتاقش پنهون شده بود و میترسید یدنگی به سرش بزنه.جیمین عاشقش بود ولی اون باید مراقب زندگی خودش هم میشد.
دوباره یونگی به هیولایی پشت درهای بسته دستشویی تبدیل شده بود که قصد داشت دکتر زیبا رو شکار کنه.
جیمین صدای شکسته شدن در اتاق رو شنید و بعد با شکسته شدن در دستشویی به طرفی دیگه پرتاب شد.
بنظر میرسید یونگی کمی آروم شده.اون چیزی رو پشتش پنهون کرده بود ولی قبل از اینکه جیمین بتونه اون رو ببینه لبهای صورتیش توسط یونگی دزدیده شد.

"آه...یونگ..."
جیمین بخاطر اینکه زبونش توسط یونگی مکیده شد با صدای بلند ناله کرد.
یونگی چنان میبوسیدش که جیمین متوجه شیء تیزی که توی پهلوش فرو رفت نشد.

"آهههه یونگ...چرا...این کار...رو باهام...میکنی؟"
جیمین به محض اینکه چاقو عمیق تر توی پهلوش فرو رفت دندونهاش رو از درد روی هم فشار داد.
ناگهانی چاقو از پهلوش کشیده شد بیرون چون یونگی فهمیده بود چیکار کرده و بعد از ترسش گوشه‌ای پنهون شد انگار که کسی میخواد اون رو بگیره.
جیمین با دست بریدگی عمیق رو فشار میداد,جیمین خودش رو به یونگی رسوند ولی اون مثل بچه ها شروع کرد به گریه و التماس.

"خوا...خواهش میکنم...بهم آسیب نزن😭چِبال..."
یونگی چشمهاش رو بست و جیمین رو هُل داد.
جیمین با وجود سرگیجه ای که داشت خودش رو تلفن رسوند و با سویونگ تماس گرفت.

"سو....زود...بـ...بیا...به...خونه من"
اون در حالی که نفسهای عمیق میکشید گفت و قطع کرد.
جیمین جلوی چشم یونگی بیهوش شد و چند لحظه بعد یونگی هم از هوش رفت.

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

جیمین توی جایی که بوی آشنایی داشت بهوش اومد...بیمارستان.اون سعی کرد بلند بشه ولی پهلوش وحشتناک تیر کشید.

(جیمین توی تیمارستان کار میکنه پس با بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده آشناست)

"یونگ کجاست؟"
جیمین از سویونگ که کمکش میکرد بلند بشه پرسید.

"بهش آرام بخش دادم تا زمانی که تو برمیگردی اون خواب باشه"
سویونگ لبخند زد.جیمین سر تکون داد و دوباره دراز کشید.

"چرا؟"
جیمین در حالی که اشکش میریخت زمزمه کرد.

"چیم...فکر کنم داستانِ دومی هم به غیر از داستان جدایی تو و یونگی وجود داشته باشه.حالت رفتاری و روانی که اون از خودش نشون میده زیادی عجیبه"
سویونگ با حالت متفکر گفت.
جیمین شدیداً رفت توی فکر.تنها کسی که بیشتر میتونست توی این موارد کمکش کنه مادرش بود.اون خودش روانپزشک بود...درست مثل جیمین و برادرش.
پدرش هم پزشک قلب بود و در همون حال یه بیمارستان روانی رو اداره میکرد.

The Fall of Angel(Yoonmin Ver)Where stories live. Discover now