قسمت 28

80 20 0
                                    

نورهای چراغ قوه همه جای لبه های ساحلی و صخره‌ها در حال حرکت بود تا چیزی رو که میخوان پیدا کنن.
لبها و صورت جیمین با اشکهایی که روی صورتش میچکید پوشیده شده بود.یونگی به همراه پلیس ساحلی به دنبال دختر کوچولوش و مرد مو بلوند میگشت.
ضربان‌های سریعِ قلب و سکوت،صدای دعا کردن ها تموم اتمسفر اطراف رو پُر کرده بود.

صدای یه گرگ که انگار لبه یه پرتگاه ایستاده بود و به سمت ماه زوزه میکشید به گوش میرسید.
جیمین شکسته و آسیب دیده بود،مدام هر ثانیه که میگذشت خودش رو بخاطر از دست دادن دخترشون سرزنش میکرد.اون مدام با هر نفسی که میکشید زیر لب چیزهایی رو زمزمه میکرد.
یونگی،همسر عزیزش بهش دستور داده بود که به خونه بره ولی جیمین روی شنهای سرد نشسته بود و نمیتونست بدون دخترش ذره ای تکون بخوره.
یونگی از راه رسید و با دیدن وضعیت جیمین مجبور شد به صورتش سیلی بزنه تا اون رو بخودش بیآره چون اون مدام میگفت که 'جی' رو کشته و اگه کمی دقت میکرد اون الآن نمرده بود.

"جیمینی...تو اون رو نکشتی،لطفاً تمومش کن.اون یه اتفاق بود،جی‌یونگ لیز خورد ولی من مطمئنم اون زنده اس"
یونگی به جیمین اطمینان داد،لبهای جیمین رو عمیقاً بوسید و دوباره به راه افتاد تا دخترشون رو پیدا کنه.
یونگی نمیتونست نفس بکشه ولی مجبور بود جلوی جیمین خودش رو قوی نشون بده.صدای فریاد جی‌یونگ که اسمش رو صدا میزد مدام توی سرش می‌پیچید.اون اشکهاش رو پاک کرد و نفس عمیق کشید تا بتونه تمرکز کنه.

"آقای مین...فکر میکنم ما چیزی پیدا کردیم"
یه پلیس از دور فریاد زد.یونگی با عجله به سمتی که پلیس اشاره کرد دوید.یه بدن روی زمین افتاده بود ولی بدون شک اون جی‌یونگ نبود.

"نامـ...نامجون؟"
یونگی به مرد مو بلوند نگاه کرد که سرش از خون پوشیده شده بود.

"اون هنوز نفس میکشه..."
یکی از پلیسها فریاد زد در حالی که با بیسیم درخواست آمبولانس برای بیمارستان میکرد.

"ولی دخترم کجاست؟"
یونگی با گریه زمزمه کرد.

"نگران نباشید آقای مین،ما هنوز جستجو رو متوقف نکردیم.ما به زودی پیداش خواهیم کرد"
پلیس جوون روی شونه های یونگی کوبید و به سرعت رفت تا به جستجوی دختر 5 ساله ادامه بده.
ساعت از نیمه شب گذشته بود.چشمهای یونگی از بیخوابی در حال بسته شدن بود ولی مجبور بود به کارش ادامه بده و در دل دعا کنه که دختر عزیزش زنده باشه.دیگه داشت دیوونه میشد و وضعیت جیمین قلبش رو بیشتر میشکست تا اینکه لحظه بعد...

"آقای مین...دخترتون!!"
یه پلیس از جای دوری از ساحل فریاد زد.یونگی به اون طرف دوید و با دیدن وضعیت جی‌یونگ اشکهاش جاری شد ولی الآن وقتش نبود.آب خیلی سرد بود و به سرعت بدن کوچولوش ممکن بود منجمد بشه.

"برگرد دخترم...شیرینِ بابا"
یونگی تلاش کرد با فشار روی قفسه سینه اون و CPR آب توی ریه هاش رو خالی کنه.
جیمین هم خودش رو رسوند و از دور شاهد تلاش همسرش برای برگردوندن دخترشون به این زندگی شد.زیر لب مدام دعا میکرد و روی شکمش دست میکشید.
بعد از چند دقیقه جی‌یونگ آب رو با فشار بیرون داد و با کشیدن نفسهای بلند چشمهاش به آرومی باز شد.

"بابـ...بابایی"
اون زمزمه کرد و لحظه بعد بین بازوهای گرم باباش از هوش رفت.جیمین با حس کردن ضربان قلب جی‌یونگ زیر انگشتهاش نفس راحت کشید و لبخند زد.خدا رو شکر کرد و بوسه تشکر آمیز به لبهای همسرش زد.

"پیدا شد...عزیز بابا پیدا شد"
یونگی ذوق زده زمزمه کرد در حالی که بدن جی‌یونگ رو توی پتو می‌پیچید و به دست مأموران میسپرد.


The Fall of Angel(Yoonmin Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora