قسمت 12

103 30 3
                                    

نامجون به داد زدن ادامه میداد و اولین کاری که جیمین بعد از باز کردن در به ذهنش رسید فرود آوردن یه مشت محکم توی صورتش بود.

"بله؟!...اون دیگه برای چی بود؟!"
نامجون با ناراحتی پرسید ولی با دیدن جیمین لبخند زد.

"بخاطر اینکه مثل دیوونه ها عربده میزنی!"
جیمین توی صورت پسر قد بلند روبروش فریاد زد.

"بله که هستم...دیوونه تو!"
نامجون نیشخند زد و بدون دعوت خودش رو چپوند توی خونه.
جیمین با دندونهای بهم چفت شده به نامجونی که با پررویی تموم وارد خونه شده بود و حالا داشت بیشرمانه سر تا پاش رو آنالیز میکرد نگاه کرد.

"بابات ازمون میخواد که بریم لباس و لوازم ازدواجمون رو انتخاب کنیم,به تیمارستان رفتم ولی اونها بهم گفتن تو بخاطر اینکه حالت زیاد خوب نبوده مرخصی گرفتی"
نامجون لبخند زد و ادامه داد.

"و اوه...چرا اینقدر بد میلنگی عزیزم؟"
نامجون وقتی جیمین به سختی به جلو قدم گذاشت و خودش رو روی مبل پرت کرد ازش پرسید.
درد پایین تنه و باسن جیمین وادارش کرد کمی خودش رو بالا بکشه و لبش رو گاز بگیره.

"مـ...ن...من صبح پام پیچ خورد"
جیمین با صورتِ جمع شده از درد گفت.
جیمین اولش که نامجون رو دید اون خیلی خوب و مهربون بنظر میرسید.یه شخص جوونمرد و با شخصیت ولی طبق معمول جیمین فراموش کرد کتابی رو بخونه و از روی جلد قضاوتش نکنه.
اون نامجون رو نخونده انسان خوب در نظر گرفت.

'پسرم,با نامزدت آشنا شو...کیم نامجون'

'ولی بابا,چطوری باید با کسی که حتی نمیشناسمش ازدواج کنم؟من دوستش ندارم'
جیمین به باباش التماس کرد.

'خب پس بهتر بشناسش و یاد بگیر که دوستش داشته باشی,حالا هم برای امروز بسه...حرفی نمونده'
آقای پارک قبل از اینکه جیمین رو با نامجون تنها بگذاره با بیرحمی گفت.

'ببین نامجون...من هنوز دوست پسر دوران دانشگاهم یونگی رو دوست دارم پس لطفاً قبول نکن باهام ازدواج کنی نامجون'
جیمین به پسر کناریش هم التماس کرد و همه چی رو بهش گفت.

'ولی من عاشقتم و بعلاوه تو هنوز بعد از 3 سال نتونستی پیداش کنی,پس بیا یه کاری کنیم باشه...هممم؟اگه پیداش کردی برو پیشش و من مانعت نمیشم'
نامجون به گرمی لبخند زد و جیمین رو توی دام نقشه کثیفش انداخت.

'ممنونم نامجون'
جیمین به پسر قد بلند لبخند زد.

"یا مسیح!عزیزم اینقدر که تو بهم خیره شدی باعث میشی از خجالت سرخ بشم,تمومش کن!"
نامجون به جیمین که توی سیلی از افکارش گم شده بود خندید.

"نامجون تو میدونی که من یونگی رو دوست دارم,درسته؟من هرگز نمیتونم ازش جدا بشم"
جیمین گفت و متوجه شد نامجون دستش رو مشت کرده و خیلی تلاش میکنه خشمش رو مقابل جیمین کنترل کنه.

The Fall of Angel(Yoonmin Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora