قسمت 9

114 33 7
                                    

صبح روز بعد جیمین حس کرد کمی تب داره.بدون پوشیدن تیشرتش و با بالا تنه لخت خودش رو به آشپزخونه رسوند در حالی که سعی میکرد بیخیال دردش بشه.
تا درد زیاد شد دستش رو محکم روی زخم گذاشت تا کمی از دردش کم کنه.اون سریعاً برای خودش قهوه درست کرد،یه دارو برای عفونت بدنش خورد و روی مبل راحتی توی نشیمن نشست تا اینکه صدای اومدن یونگی رو از طبقه بالا شنید.
زمانی که یونگی محکم بغلش کرد و سرش رو توی گردنش فرو برد جیمین کمی خشک شده ولی راحت بود.

(منظورش اینه که با وجود اینکه بدنش از بیحرکتی تا صبح خشک شده ولی باز هم توی بغل یونگی راحت و آروم بود)

"گرسنه ای؟"
جیمین نخودی خندید.
یونگی مثل بچه ها سر تکون داد ولی وقتی دکتر زیباش رو بدون تیشرت دید چشمهاش مثل قبل از خوشحالی برقی زد و شروع کرد به بوسیدن لبهای صورتی جیمین.
یونگی لب پایینش رو گاز میگرفت و اون در حالی که لبهاش اسیر لبهای یونگی بود دستش رو به ماگِ قهوه روی میز قرار داده بود.
دست دیگه جیمین دور گردن یونگی بود در حالی که دستهای یونگی محکم دور کمرش حلقه شده بود و مدام اون رو به مبل راحتی میچسبوند.

بوسه های یونگی روی لبهاش باعث میشد بیقرار زیر اون مدام بالا و پایینه بشه.
لبهای یونگی از روی لبهاش برداشته شد و به سمت خط فک و گردنش رفت و بوسه های مکنده ای روش کاشت.
یونگی نمیدونست چرا داره این کار رو انجام میده با این وجود هنوز دوست داشت پسر بیقرار زیرش رو لمس کنه و ببوسه.
مارکهای روی گردنش کم کم بنفش شدن و مثل نقاشی روی بدنش نقش بستن.زانوی چپ یونگی روی مبل قرار گرفت و ناخودآگاه فشار کوچیکی به پایین تنه جیمین آورد.

"ممممممم....آهههه...یونگ"
جیمین بلند نالید هم به خاطر سایشی که زانوی یونگی با بدنش و هم به این خاطر که نقطه ضعفش توسط لبهای یونگی پیدا شده بود.
اونها توی لذت غرق بودن تا اینکه زنگ در خونه پشت سر هم به صدا در اومد.

(بنظر میرسه اینقدر پشت سرهم زنگ میزنه که نزدیکه زنگ بسوزه😂البته نویسنده باعث شد من اینشکلی فکر کنم)

"یونگ...یونگی...دست...نگهدار"
جیمین کمی وحشت کرد و به آرومی یونگی رو به عقب هُل داد.
اون سعی کرد بلند بشه که درد ناگهانی زخمش باعث شد دوباره بنشینه.

"زود باش لباست رو بهم بده یونگ و برو به پشت بوم و همونجا آسمون رو نقاشی کن.چند دقیقه دیگه میآم اونجا...باشه؟"
جیمین بوسه ای روی لبهای یونگی کاشت.
یونگی کوچولو قبل از اینکه لباسش رو به جیمین بده موافقت کرد و سر تکون داد.
اون با خوشحالی و با عجله به طرف جایی که جیمین بهش گفته بود دوید.
جیمین لباس رو با هر سختی که بود پوشید و در رو باز کرد.اون با دیدن نامجون زیر لب آه کشید.

"وای چیم چیم...مثل همیشه خوشگلی!"
اون ریز ریز خندید و داخل اومد.

(بفرما داخل...دمِ در بده😐یه وقت بد نگذره!)

The Fall of Angel(Yoonmin Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora